احمدي‌نژاد جان، ع‍‍رض و آبروي خويش مي‌بري و از اون‌طرف هم به‌شدت زحمت ما مي‌داري!

1- من واقعا نمي‌دونم احمدي‌نژاد با چه رويي دوباره مي‌خواد دوباره كانديداي رياست جمهوري بشه!
خيلي خجالت آوره آدم 4 سال به تمام معني يه كار زشتي بكنه تو كل اين مملكت، بعدا بياد با يه گوني سيب‌زميني يا چند كيلو پرتقال يا بدتر -از اون، تراول چك صدهزار تومني و از اون زشت‌تر خبر استان شدن يه شهر، مثلا شهر دوسه مليوني كرج اونم بدون تصويب مجلس- و كثيف‌تر از اون، وعده‌ي نفري هفتاد هزار تومان يارانه، بخواد دوباره راي جمع كنه.
يعني اشكال از اوني كه تو ستادش كار مي‌كنه و يا اوني كه قراره رإي بهش بده هم هست ها…
خوب عزيز من، تو برو تو صف سيب‌زميني‌تو بگير پرتقالتو بگير، تراولتو بگير، احتياج داري عيب نداره، اما بعد به كسي كه وضع مزاجيش يه كم بهتره و فكر مي‌‌كني كمتر امكان خرابكاريش رو سر اين ملت هست راي بده. آدم به كلاغ پست قبليم راي بده والا شرف داره.

2- سي‌با تصميم گرفته به موسوي رإي بده. گفتم يه خسن‌آقايي تو وبلاگستان داريم كه خيلي نازنينه اما اگه بفهمه تو مي‌خواي راي بدي كله‌تو مي‌كنه. دلايلتو مكتوب بده بهش نشون بدم بلكه اونم رضايت داد. گفت باشه حتما. بگو منتظر باشه.

3- اين بچه‌هاي مشاركت كرج چقدر شل و ولن بابا. هنوز گرد و خاك دفترشون رو نگرفتن و بازش نكردن براي تبليغ موسوي.
در آمريكا از همون سالي كه رئيس‌جمهور انتخاب مي‌شه شروع مي‌كنن به برنامه‌ريزي براي كانديداهاي دور بعدي، اونوقت ماها 45 روز مونده به انتخابات هنوز درست حسابي شروع نكرديم.

4- موسوي هم احتمالا آخراي ارديبهشت مياد كرج سخنراني. بايد برم و عيار خرده‌شيشه‌هاش و تعداد خط‌هاش رو(كه آيا هفت تاست يا كمتر يا بيشتر) دربيارم و بهتون بگم.
اگه رايحه‌ي احمدي‌نژاد با سيب‌زميني‌هاش و نويد استان شدن تو كرج پيچيد و بويي از موسوي نيومد نگيد چرا بهمون اخطار ندادي!

5- يكي از نقاط قوت ميرحسين موسوي، داشتن همسري مثل زهرا رهنورده. الان جامعه‌ دوست داره بزرگان مملكتشو با اعضاي خانواده‌ش ببينه، نه مثل رفسنجاني كه گاهي پسراشو ريسه مي‌كرد پشتش و مي‌برد خودرو سازي‌ها ماشين مجاني بگيرن و نه مثل احمدي‌نژاد كه خيلي دير فهميد بايد خانمشو ببره اينور اونور ولي ملت چيزي جز يك دماغ پيچيده در چادر نديد!
زهرا رهنورد عين ميشل اوباما همه جا شوهرشو همراهي مي‌كنه. كاپشن جين و روسري گل‌گلي زير چادر مي‌پوشه. چادري كه هيچ قيدي به كيپ گرفتنش نداره. مهمتر از اون زهرا رهنورد خودش اهل علم و سياست و هنره، بلده حرف بزنه و با مردم حرف مي‌زنه!

6- اين خانم تهمينه ميلاني هم انگار در برنامه گفتگوي راديو با فرزاد حسني حرفش شده و از حرف منتقدينش رنجيده و برنامه رو نصفه ول كرده و رفته. مرتب هم شكواييه مي‌ده كه چرا فلان سانس فيلم منو داديد به اخراجي‌ها. چرا يه عده دارن بر عليه‌م توطئه مي‌كنن و…
با تمام احترامي كه براي خانم ميلاني قائلم فكر مي‌كنم كمي دچار توهم شدن.
اين دو فيلم رو در بيشتر سينماها با هم نشون مي‌دن(اونايي كه دو سالن دارن) شما بايد برين صف دوتاشونو با هم مقايسه كنيد، ببينيد تفاوت از كجا تا كجاست.
تازه به نظرم فيلم «سوپر استار» خيلي از فروششو مديون اخراجي‌هاست. چرا؟
براي اينكه خودم شاهد بودم كسايي كه اومدن براي اخراجي‌ها بليت بگيرن و ديدن تا آخر نصف‌شب بليت‌ها فروش رفته از روي اجبار و با بي‌رغبتي بليت «سوپر استار» رو خريدن و وسطاي فيلم اينقدر غر زدن كه ما اخراجي‌ها مي‌خواستيم و اينو دوست نداريم كه چي..
وقتي فيلم سوپر استار براي سانس 11 شب به بعد بيننده نداره خوب چه عيب داره تو همون سالن فيلم ديگه نمايش بدن كه گاهي تا دم صبح فروش داره.
اخراجي‌هاي 2 هر چقدر دم دستي و سطحي و استفاده كننده از رانت دولتي باشه اما خيلي‌ها رو به سينما كشوند.
خانم ميلاني بايد يه جور ديگه و به يه چيزاي ديگه اعتراض بكنن.

7- احمدي نژاد بود كه ابراهيم نبوي را به موسوي علاقه‌مند كرد🙂
مصاحبه‌ي جالبيه.
لامصب اين احمدي‌نژاد يه خاصيتي‌داره آدم حس مي‌كنه همه رو بيشتر از اون دوست داره.

8- يك غلط نويسي ديگه!(سعي مي‌كنم هميشه يه غلطنويسي داشته باشم. راستي مي‌دونم خودمم يه عالمه غلط دارم تو نوشته‌هام بخصوص كه نصف شب مي‌نويسم و وقت نمي‌كنم اديت كنم. توروخدا ببينيد ساعت 5 صبحه)
غلط نويسي در سيماي رسمي و دولتي جمهوري اسلامي ايران واقعا زشته.
در فيلم سينمايي كه 2/2/88 در ساعت يازده و بيست دقيقه شب از شبكه پنج پخش مي‌شد و به خاطر ناشنواها زير نويس داشت، به جاي كلمه‌ي «اين همون نقاش معروفه» نوشت «اين همون نقاشه معروفه»
همينه كه روز به روز غلط‌نويس‌تر مي‌شيم ديگه.

9- بقيه حرفام يادم رفت:) بمونه براي بعد…

پ.ن.
10- در مطلبي كه به مناسبت درگذشت رامين مولائي نوشته بودم به چند مطلب از دوستان او مثل آقايان بصير نصيبي و اسديان( بدون اظهار نظر شخصي خودم )اشاره كرده بودم.
آقاي احمد احقري دو هفته پيش اي‌ميلي برايم نوشتند كه در آن مطالب به ايشان تهمت‌هايي زده شده و از من خواستند مطلب ايشان را هم در وبلاگم بگذرام تا خواننده‌هاي محترم وبلاگم ماجرا را از آن طرف هم بشنوند و خود قضاوت كنند. حق با ايشان است و اين هم نوشته‌ي آقاي احقري:
پوزيسيون سبز و ماجراهای اطلاعاتی من

* ظاهرا انگ «اطلاعاتي جمهوري اسلامي»زدن به همديگر در خارج از كشور مثل نقل و نبات رواج دارد. مهشيد عزيز هم در وبلاگش چند بار از اين وضع گله كرده بود.
البته چندان با شكايت رسمي هم موافق نيستم. فكر مي‌كنم بيشتر باعث دو دستگي ايراني‌هاي مقيم خارج‌كشور مي‌شه.

** شما نظرخواهي همين پست مرا بخوانيد ببينيد چند نفر مرا به جيره‌خواري جمهوري‌اسلامي متهم كرده‌اند؟
چوب دو سر طلا به من و امثال من مي‌گويند. هر روز از طرف حكومت مورد تهديدم. وبلاگم جزء اولين وبلاگ‌هاي فيلتر شده بود(لابد اين هم از كلك‌هاي جمهوري اسلامي‌است) از اين طرف هم بايد كلي فحش و تهمت بخورم بابت هر كلمه‌اي كه مي‌نويسم. انصافتان را شكر!

11- امروز هر جا مي‌رفتم، حرف از انتخابات و اومدن قريب‌الوقوع احمدي‌نژاد به كرج بود.
در بانك كه مردم به طور علني فحش مي‌دادن، بهانه هم داشتن.چون باز هم بهره‌ي بانك‌ها رو كم كردن و از سالانه هفده و نيم درصد به 14 رسوندن.(قبلا سرمايه‌گذاري يك ساله 19 درصد بود) از كارمند و ارباب رجوع و دربون ليچار بارش مي‌كردن.
آقايي كه دبير بازنشسته‌ست و براي رسوندن خرجش در مغازه‌اي كار مي‌كنه در حالي كه از شدت دندون قروچه شقيقه‌هاش به پايين و بالا مي‌رفت مي‌گفت من باز هم به اين ديوث راي مي‌دم.
خنديدم و گفتم: خوب اگه ازش بدتون مياد چرا دوباره مي‌خواهيد بهش راي بديد.
فلسفه جالبي داشت.
گفت: خيلي معذرت مي‌خوام خانم. من سالها رئيس دبيرستان بودم، نبايد با اين لحن حرف بزنم، اما ايشون كه چهار سال ريدن به اين مملكت كسي جز خودش نمي‌تونه كثافتاشو جمع كنه!(خواستم بگم خواهش مي‌كنم، مجلس بي‌رياست! منم تو وبلاگم گاهي از اين كلمات شنيع استفاده مي‌كنم)
هر چي باهاش بحث كردم و به طور غير مستقيم گفتم ايشون هنوز به اسهال مبتلا هستن و چهار سال بعد هم فقط به قطر كثافت‌ها اضافه مي‌شه، اصلا به گوشش نرفت كه نرفت. با عصبانيت مي‌گفت من بايد برم به اين ديوث راي بدم تا ببينم چه گهي مي‌خواد بخوره!
اين ديگه چه جورشه:) مي‌ترسم به همين بهانه موقع سخنرانيش بره به استقبالش …

12- شلوار كتان اسرائيلي
يكي از پرفروش‌ترين شلوارها در شب عيد بود. براش صف كشيده بودن.

لينك در بالاترين

با نگرانی اخبار عجیب غریب جدید رو دنبال می کنم…

1- واردات این همه نفرت به ایران و صادرات این همه آبرو توسط شخص شخیص احمدی نژاد در اجلاس ضد نژادپرستی ژنو.
او با این کارش عملا نژادپرستی رو گسترش داد. نمونه اش موضع اخیر اسرائیل بعد از سخنرانی او.
یه عده از بچه های بلاگرخودمون او رو شجاع می دونن. اما این چه شجاعتیه که دولت ها و مردم دنیا رو بر ضدمون متحد می کنه. اسم این کار بیشتر حماقت نیست؟

2- زدن اتهام بزرگ جاسوسی به رکسانا صابری (خبرنگار)و بریدن 8 سال زندان برای او.
نامه بهمن قبادی نامزد رکسانا.
چه بازی های سیاسی کثیفی تو مملکت ما در حال اجراست!

3- نامه‌ی پر از توهین مایلی کهن مربی تیم ملی فوتبال ایران به قلعه نویی. به خاطر همین نامه مجبور به استعفا شد.

4- بازی‌های کثیف انتخاباتی. بازی هایی که بازنده اصلی مردم هستن. راستش می‌ترسم بازم احمدی نژاد انتخاب بشه.

5- فیلم سوپر استار میلانی رو رفتم دیدم. فیلم تا وقتی هنوز معلوم نشده بود رها, دخترک فیلم یک فرشته ماورایی ست قابل تحمل بود. فرشته‌ی دروغگو, کلک, حقه باز, اغواگرو… نوبره والله. خانم میلانی چه عیبی داشت این فرشته کلک شما واقعا وجود داشت و مثلا واقعا دختر سوپراستار بود؟ آخرش عین فیلم های مکتبی شده بود.

6- کارآگاه علوی 2 انگار فقط ساخته شده بود برای آبرو بری و فحش و فضاحت به حزب توده. هیچ قسمتیش نبود که توهینی به نورالدین کیانوری و بقیه توده ای ها نکنه. همه شون رو قاتل و جانی و جاسوس و منفعت طلب جلوه داده بود.
من از این حزب چیز زیادی نمی دونم, فقط اینور و اونور خوندم که به وجود اومدن این حزب در زمان خودش یک ضرورت تاریخی بوده و خیلی از روشنفکرای اون زمان که خیلی هاشون هنوز هم زنده ن عضوش بودن و بیشترشون اهداف متعالی و مردمی داشتن. فیلمی که صرفا برای کوبیدن یه حزب ساخته بشه به لعنت خدا نمی ارزه. مثل فیلم مرگ تدریجی یک رویای جیرانی که فقط ساخته شده بود که بگه هر چی روشنفکره عوضی و عرق خور و لاابالیه و هر چی آدم مذهبیه خوب و پاک و درست و حسابی.

7- شکست سنگین تیم فوتبال پرسپولیس از تیم الغرافه قطر با نتیجه 5-1…

8- چند روز پیش من و سی‌با در یکی از پارک های جنگلی دست اندر دست هم داشتیم قدم می زدیم. درختای میوه پر از شکوفه بود و بارون نم نم می بارید. صورتم کمی متمایل به طرف سی‌با بود و داشتیم باهم خوش طبعی و شوخ طبعی می کردیم. یک هو جسمی بزرگ, نیمه مایع, لزج و گرم از بالای درخت جنار بلندی که همون لحظه داشتیم ازش رد می شدیم محکم به سمت راست صورتم پرتاب شد و پس از گذار از قسمتی از روسری و لپ من به قسمت راست کاپشن سی‌با برخورد کرد و پس از آلوده کردن آنجا یک راست روی کفشش افتاد. و کلاغ مذکور که راحت شده بود با خوشحالی قارقاری بلند سر داد. من حالت تهوع بهم دست داده بود و حتی نمی تونستم روسریمو که همون صبحش خریده بود و همینطور صورتمو پاک کنم. که سی‌با زحمتشو برام کشید.
گفتم از کی کلاغ ها یاد گفتن یهو برینن به همه چیز, بعد عین فاتح ها بخندن؟ قبلنا فوقش کارشونو روی سر آدم می کردن.
سی‌با گفت از کی؟ بعد با انگشت حساب کرد گفت فکر کنم نزدیک چهار سالی هست که همزمان ریدن به همه چیز در این مملکت باب شده.

9- آقای احمدی نژاد می خواست اون لنگه کفشی که منتظرالزیدی به سمت بوش پرت کرد به قیمت گزافی بخره. چرا مشتری دماغ دلقکی که به سمت خودش پرتاب شد نیست؟

10- غلط نویسی در وبلاگ ها داره عادی میشه.
مرجان در وبلاگش کویر سمنان نوشته:

((اينكه وبلاگ هر كى 4 ديوارى اختياريه شكى نيست، اما كلا ادبيات فارسى با سيرى وحشتناك داره به سمت ته دره سقوط ميكنه.
و اين يعنى فاجعه. نميدونم كه حتى بايد معلم رو سرزنش كرد يا دانش آموز رو.
قسمت خيلى وحشتناك ترش اينه كه بعضى از اين وبلاگ ها رو كه ميخونى ميگن ليسانسم تموم شد و منتظر امتحان فوق ليسانس هستم و اونموقع است كه ناخود آگاه مجبور ميشم بگم اى واى، نويسنده اين متن قراره فوق ليسانس باشه؟
بعضى وقتها اشتباهات تايپى پيدا ميشه كه خوب شايد در متون خودم هم پيدا بشه اما مشكلات املايى،
مخصوصا وقتى كه يك كلمه در طول متن چند بار تكرار ميشه ديگه قابل چشم پوشى نيست.
از جمله كلماتى كه منو آزار ميده ، ميخام، ميخاستم، خابيدم، خاهش ، خدت ( خودت ) خدش ( خودش ) راجب ( راجع به )
اصراف ( اسراف ) مذخرف ( مزخرف ) عسابم ( اعصابم ) توجيح ( توجيه ) ترجيه ( ترجيح) حدث ( حدس ، اينكه ديگه منو رسما ميكشه ) هرف ( حرف ) عظيمت ( عزيمت) وختى ( وقتى ) نخطه ( نقطه ) اسن ( اصلا ) بقل ( بغل )
خوانواده ( خانواده ) مذبور ( مزبور ) مزكور ( مذكور ) اسلاح ( اصلاح) واقن ( واقعا ) مسطرب ( مضطرب)
شورو ( شروع ) موزو ( موضوع) و خيلى كلمات ديگه كه واقعا يادم نيست.
جالبه كه يك جا ديدم مثلا نوشته بود، فلان موضوع رفته رو نروم !! اينقدر عسابم خورد شد كه نگو !!
در همين راستا كسى براى من كامنتى گذاشته بود با اين عنوان كه :
مرجان خانم مگه چند ساله از ايران رفتى كه ميگى اون سالها كه من ايران بودم ، به نذرم ! شما حويتت ! رو كاملن ! فراموش كردى
.))

متاسفانه این غلط نویسی ها داره روی من هم تاثیر می ذاره. و اونقدر در این وبلاگ اون وبلاگ کلمات رو به صورت غلط می خونم که گاهی شک می کنم به نحوه درست نوشتنش. مثلا در پست پیش که خواستم بنویسم مظنه, اونقدر در املاش شک کردم که آخر نوشتمش مضنه.
قضیه از وبلاگها فراتر رفته و در زیرنویس های تلویزیون هم بارها کلمات با املای اشتباه می بینیم.
در فیلم های دوبله شده به صورت زیر نویس که خیلی وحشتناک است. نیمی از کلمات اشتباه نوشته شده ن و این باعث می شه ما یواش یواش درست نویسی یادمون بره.

11-در صفحه سوم روزنامه همشهری چند روز پیش کاریکاتوری کشیده بودن که مثلا بنگاه دار خونه ای بی نهایت کوچک رو به مردی نشون می ده و می گه: درست اندازتون,( به جای درست اندازتونه)

12-مهندس نژادعسکری که در 30 فروردین 88 ساعت 12 ظهر داشت تو تلویزیون باغبانی یاد می داد, بارها از کلمه ی آب پاچی یا غبارپاچی(به جای آب پاشی و غبار پاشی) استفاده کرد.

13- می آیید غلط نویسی ها را به هم گوشزد کنیم؟

14- چرا ابطحی مشاور کروبی شد؟:(
من از نزدیک هم با کروبی و هم با همسرش صحبت کردم. اصلا قابل قیاس با میرحسین موسوی و زهرا رهنورد نیستن! شاید کروبی آدم خوبی باشه(!) اما برای من مسلمه که رئیس جمهور خوبی نخواهد شد.

15- در مقدمه ی مصاحبه اعتماد با زهرا رهنورد(30 فروردین) خبرنگار اونقدر از کلمات مجیزگویانه و چاپلوسانه مثل فول پروفسور و بهترین و فهمیده ترین زن ایرانی, کسی که همه چیز می داند, استفاده کرده بود که من به راستی حالم بد شد. طفلکی خود رهنورد خوب صحبت می کنه. خرابش نکنید.

نرخ زعفرون

یه ترانه ی لری بود که می گفت:
نرخ بوس دخترا , نرخ زعفرونه , آی نرخ زعفرونه.
اینو چه زمانی می خوندن؟ وقتی زعفرون فوقش گرمی 2 قرون بود. حالا بیا و ببین.
بوس که سهله, برای یک کیلوش حاضرن زنت بشن. اصلا مهریه شونو بذار مثلا دوهزار گرم زعفرون قائنات. ببین چه طور برات سر و دست می شکنن.

در فروشگاه رفاه داشتم خرید می کردم که دیدم زن و شوهر جوونی دارن با در یه ویترین کمدی ور می رن ولی هر کار می کنن نمی تونن بازش کنن. ناگهان صدای آژیری بلند شد. زن و شوهر دستپاچه شدن و رنگشون پرید.
نگاه کردم دیدم در ویترین کذایی انواع و اقسام بسته های زعفرون چیده شده.
با خنده گفتم مگه طلاست که براش دزدگیر گذاشتن؟ هر دو خنده شون گرفت و گفتن والله.همینو بگو. و بعد قسمم دادن که حالا که تو شاهدی که ما دزد نیستیم اینجا بایست که یه وقت به ما تهمت نزنن. گفتم باشه.
بعد که مسئولش با کلید و ریموت دزدگیر اومد کاشف به عمل اومد که نرخ زعفرون عنقریبه که به نرخ طلا برسه.
یعنی طلا الان گرمی حدود 21 هزار تومنه و زعفرون هر پنج گرمش بین 25 تا 30 هزار تومن شده.
(طلا یه عمر برای آدم می مونه اما زعفرون رو باید بریزی تو حندق بلای خودت و مهمونات.)

راستی چرا تو کرج سیب زمینی مجانی توزیع نمی کنن؟
من هفته ی پیش سیب زمینی خریدم کیلویی 250 تومن ولی امروز خریدم 550 تومن. پیاز ولی از 1200 تومن رسیده به 650 تومن.
حالا دولت به جای سیب زمینی بیاد کیلو کیلو زعفرون مجانی توزیع کنه, من یکی قول می دم که برم رای بدم

3:06 | Zeitoon | نظرها

نوشته شده در زعفرون. برچسب‌ها: . Leave a Comment »

اندردلایل «از رونق افتادن عید دیدنی»در سال‌های اخیر

بی‌خود نیست که در سال‌های اخیر مردم عطای عید‌دیدنی رو در ایام تعطیلات نوروز به لقاش بخشیدن و ترجیح می‌دن با همه سختی و گرونی و شلوغ پلوغی جاده‌ها و شهرها، برن مسافرت، یا اگر نمی‌رن، چاخانی از قبل به همه اعلام می‌کنن که احتمالا ما ایام عید نیستیم.

جریان خیلی ساده‌ست. مهمون‌های نوروزی جدیدا» خیلی لوس و نازپرورده شدن و جدا» دیگه حوصله‌ی آدم رو سر می‌برن.

یه زمانی بود که مراسم عید دیدنی خیلی ساده‌تر از امروز برگزار می‌شد، هر چی می‌ذاشتی جلوی مهمون خم به ابروش نمی‌آورد. دید و بازدیدها معمولا به خیر و خوشی و با کلی خاطره‌‌های خوب به پایان می‌رسید.

مثلا ، از آجیل بگم:
قدیم ندیم‌ها، تخمه ژاپنی(یا به‌قول آجیل‌فروش‌ها تخمه جابانی)، تخمه کدو، پسته، فندق، بادوم، از هر کدوم نیم‌کیلو می‌خریدی. اگر پولدار بودی کمی بادوم هندی و اگر متوسط به پایین بودی کمی نخود دوآتیشه قاطی می‌کردی و خلاص.
مهمون‌ها هم بدون نق‌نق اول به حساب بادوم هندی‌ها و بادوم‌ها می‌رسیدن بعد می‌رفتن سراغ پسته و فندق و خیلی باحوصله پوستشون می‌کندن. اگر هم سربسته بود با دندون -یا وقتی صاحب‌خونه می‌رفت چایی بیاره با پاشنه‌ی کفش- می‌شکستنش و بعد عین بچه‌ی آدم سرشونو به تخمه کدو و ژاپنی گرم می‌کردن و آخر سر که خیلی مُهِمات کم میومد به نخودچی هم راضی می‌شدن. جیکشون هم در نمیومد.
اما الان مهمون‌های نوروزی انتظار دارن هر چی می‌ذارن جلوشن پوست‌کنده باشه.
حتما باید مغز فندق، مغز پسته، مغز بادوم، بادوم هندی تازه از نوع اعلا و درشت بخری بذاری جلوشون. تخمه که اصلا . رو بهشون بدی انتظار دارن تخمه هم براشون مغز کنی بذاری دهنشون.
( تعارف نکنین، می‌خواین قبلش براتون بجویم و تقدیم کنیم؟:) والله… )

میوه‌جات:
قدیم‌ندیمها دوسه نوع میوه می‌ذاشتی تو یه پیش‌دستی چینی گل‌سرخی با یه کاردی که حتی نمی‌شد باهاش پنیر برید‍ و می‌ذاشتی جلوی مهمون. بعضیا که فراتر از این می‌رفتن و حاضر بودن ظرف میوه‌ به اون سنگینی رو بلند کنن و یکی یکی جلوی مهمون‌ها بگیرن، مهمون هم که روش نمی‌شد از همه‌ی میوه‌ها برداره و نهایتا» -تازه اونم با اصرار- به یکی دو نوع رضایت می‌داد.
میوه اگه کوچیک بود، بزرگ بود، خیارش کج بود، راست بود، آناناس بود، نبود، مهمون صداش در نمیومد، با کارد کُل(کُند) هر جور شده به زور یکی از میوه‌هاشو پوست می‌کند و خلاص.
حالا اگه پرتقال هر کدوم نیم کیلو و سیب هر کدوم چهارصد گرم و کناره‌های خیار اگه مثل دو خط موازی صاف نباشه و نارنگی و کیوی و موز فلان‌و بهمان طور نباشه، و میوه‌ها رو بلد نباشی عین برج میلاد بچینی، مهمون همچین پشت چشمی نازک می‌کنه که انگار بهش توهین کردی.
تیزترین کارد هم می‌ذاری کنارش، انتظار دارن ما بریم براشون پوست بکنیم! اینو هم تلویحا می‌گن. مثلا خانومه می‌گه ما هر وقت مهمون میاد تا براشون پوست نکنیم نمی‌خورن. یعنی صاحبخونه جان من ناخونام می‌شکنه، تو بیا برام پوست کن!

شیرینی:
قدیم‌ندیما هر کس بنا بر فراخور حالش شیرینی تهیه می‌کرد، بعضی‌ها خودشون می‌پختن، مثلا دونوع خونگی… و کمی نقل و آبنبات، اونایی هم که از بیرون می‌خریدن دوسه نوع، مثلا شیرینی دانمارکی می‌خریدن با مربایی. اگه وسعشون بیشتر می‌رسید اون بغل سوهان عسلی و بادوم سوخته و مسقطی و لوز و گز و قطاب و… هم اضافه می‌کردن.
اما حالا اگه تو صد تا ظرف صد نوع شکلات و شیرینی، انواع و اقسام، از اندازه مینیاتوری کوچولو گرفته تا گنده و کیک خامه‌ای براشون می‌یاری اما هنوز چشمشون دنبال شیرینی‌های بعدی می‌گرده، انگار اصلا پذیرایی نکردی. حالا بیشترشون هم شکرخدا رژیم دارن و آخرش همه‌ش باقی می‌مونه تو پیش‌دستی یدک و مجبوری بریزیشون دور.

ظرف و ظروف پذیرایی، از فنجون و سینی گرفته تا پیش‌دستی و دیس و جامیوه‌ای و…:

مهمون‌های امروزی از بدو ورود شروع می‌کنن به درآوردن مضنه‌ی اسباب پذیرایی، جلوی روت پیش‌دستی‌هاتو برمی‌گردونن که تهشو نگاه می‌کنن که ببینن مارکش چیه یا دنبال علامت «بی+ستاره» روی ظرف کریستال بوهمیا می‌گردن که ببینن اصله و خدای نکرده جی‌سی‌سی ایران نباشه. جدیدا رسم شده جلوی هر مهمون باید سه پیش‌دستی بگذاری. یکیشو عین برج ایفل پر از میوه کنی، به‌طوری که مهمون‌های حرفه‌ای فقط بلدن که چطور یه میوه بردارن که بقیه نریزه. یه پیش‌دستی برای پوست میوه و پیش‌دستی سوم برای شیرینی و شکلات. و یه کاسه پر از آجیل، البته مغز آجیل!

از مضنه‌زدن مبل و فرش می‌گذریم که گاهی وقاحت رو به اونجا می‌رسونن که یواشکی گوشه‌ی فرشتو بزنن بالا ببینن خدای نکرده ماشینی نباشه یا اگه نیست، فرش دست‌بافت چند رجه!
از خالی‌بندی‌هاشون هم بگذریم که می‌گن پارسال سواحل کریمه یا دبی یا نمی‌دونم فرانسه و ایتالیا بودن وامسال ما شانس داشتیم که آژانس هواپیمایی پارتی‌بازی کرده و باعث شده بلیت گیرشون نیاد و افتخار میزبانی اینا نصیبمون شده.(جالبه وقتی حرف از بازدید می‌زنیم می‌گن حالا شاید آژانس هواپیمایی دلش به رحم بیاد و براشون بلیت تهیه کنه و بقیه عیدو برن مسافرت. یعنی ما اومدیم شما دیگه نمی‌خواین زحمت بکشین)
از قیف‌اومدن سر کفش و کیف و لباسشون هم مجبوریم بگذریم که به نوعی بسیار ظریف حرفو می‌کشونن به اینکه چندین میلیون پول لباس دادن و چطور یک‌راست از یکی از مزون‌های فرانسه و یا آمریکا تونستن برای عید برسوننش ایران.

خلاصه که مهمون‌های عزیز و اخیر نوروزی اگر می‌خواهید عزیز بداریمتون یه ذره از درجه‌ی لوسیتون کم کنید.
مهمون‌هم مهمون‌های قدیم!
والله!!

شما چه فرقی بین مهمون‌های نوروزی قدیم و جدید می‌بینید؟ و فکر می‌کنید چرا مردم جدیدا به جای دید و بازدید بیشتر ترجیح می‌دن برن مسافرت و یا فقط به دیدار از یکی دو فامیل بزرگتر بسنده می‌کنن؟

آهان، من چند تا دیگه‌ش یادم اومد.
-با کفش میان خونه‌ی آدم، حتی گلش رو دم در پاک نمی‌کنن، من برام مهم نیست‌ها، ولی این حرف که چون می‌دونیم شما نماز نمی‌خونید با کفش اومدیم از اون حرفاست و جالب‌تر اینه که خیلی‌هاشون وقتی میری خونه شون عین شمر ذوالجوشون وای‌میسن دم در، تا کفشتو از پات درنیاری راهت نمی‌دن. حتی نمی‌ذارن کفش یدکی که تو کیفت گذاشتی بپوشی.
-می‌دونم یکی از دلایل کم شدن دید و بازدیدهای نوروزی، گرونی بیش از حد میوه و آجیل و شیرینی برای مردم متوسط به پایینه. و برای کسایی که رسم به مهمونی‌های ناهار شامی توی عید دارن خیلی گرون تموم می‌شه.
-و یه دلیل دیگه‌ش علاف شدنه. مردم عارشون میاد بگن دقیقا چه روزی میان عید دیدنی و تموم این 13 روزو باید حاضر و آماده و تمیز و نظیف بشینی که آیا کی بیان و یا نیان. اگه بشه اعلام کرد که مثلا من هفتم عید می‌شینم و همه این روز بیان، خیلی خوب می‌شه. من یه بار به فامیل‌های سی‌با این حرفو زدم همچین نگام کردن که «چه غلطا! چه جسارتا». انگار کفر گفتم!

2:14 | Zeitoon |

امسال سیزده‌به‌در مشتی داشتیم!

1- تا به حال به یاد ندارم سیزده‌به‌در مردم این‌قدر خوش بوده باشند. هر خانواده هر کاری که دوست داشت می‌کرد( نه هر کار البته، فقط بی‌ادب‌ها فکرهای بد می‌کنند). یک عده می‌زدند و می‌رقصیدند، عده‌ای دیگر مشغول بازی تخته نرد بودند، خانواده‌ی بغلی‌شان داشتند ورق بازی می‌کردند. تعداد زیادی مشغول درست کردن کباب روی منقل‌های ابداعی خود بودند، خانواده‌ای از زن و مرد همه دراز کشیده بودند و پرنده‌ها را روی شاخه‌های پرشکوفه نشان هم می‌دادند. خانواده‌ای روی زیر اندازی که از هشت حصیر تشکیل شده بود، مشغول تخمه‌شکستن و میوه پوست کندن و جوک تعریف کردن بودند و غش غش می‌خندیدند.
زنی چادری دف می‌زد و دختر مقنعه‌ای‌اش می‌رقصید. زنی در حال ورق بازی شالش روی شانه‌هایش افتاده بود و اصراری به درست کردنش نداشت. پسری روی پای دوست‌دخترش خوابیده بود و دختر موهایش را نوازش می‌کرد.

کسی آمده بود و برای هر کس که از او طناب می‌خرید از درخت بالا می رفت و تاب می‌بست. طوری که به شاخه‌ها آسیب نرسد. بچه‌ها و بزرگترهایشان شادمانه روی تاب بالا و پایین می‌رفتند.

کمی دورتر دختران و پسران مسابقه‌ی طناب کشی به راه انداخته بوند. هر طرف طناب را بیش از 50 نفر می‌کشیدند و هر طرف که برنده می‌شد همه از شادی جیغ می‌کشیدند. جریمه‌ی بازنده‌ها رقصیدن بود که برنده‌های مهربان هم کمکشان می‌کردند. بیشتر دخترها بلوز شلوار و روسری کوچکی پوشیده بودند.

بازی مختلط والیبال و دستش‌ده و فوتبال حسابی به راه بود.
هیچکس کاری به کار هیچکس نداشت.
فکر نکنید برای سیزده به‌در رفته بودیم خارج شهر. نه! می‌دانستیم که از شش صبح جاده‌ها شلوغ می‌شود. حوصله‌ی صبح‌زود پاشدن و راه‌بندان را نداشتیم. رفته بودیم یکی از پارک‌های وسط شهر. و فکر نکنید آنجا هیچ پلیسی نبود. که زیاد هم بود!
خیلی ساده. دستور نداشتند به هیچکس تذکر بدهند. خودشان هم مشغول خوشی بودند و بستنی‌شان را می‌خوردند.
کاش همیشه نزدیک انتخابات بود.
پ.ن.
دوربین نبرده بودم، اما با موبایل خیلی عکس گرفتم. شاید چند تاشو اینجا بذارم

2- این چند روز چند بار ویندوزم خراب شد و هی عوضش کردم(یعنی عوضش کردن برام… نامردا نمی‌ذارن خودم دست بزنم:( همینه هیچی یاد نمی‌گیرم ) و آخر سر باز روی به ویندوز ایکس‌پی آوردم. خوبیش اینه که تری‌لی‌آوت روش نصب می‌شه. روی ویستا هر چی طبق دستورالعملش عمل کردم کار نکرد که نکرد فقط روشی که آقای خسروبیگی عزیز یاد دادن کار کرد یعنی آلت(یادتون باشه، فقط بی‌ادب‌ها فکر بد می‌کنن) رو بگیریم و اعداد 0157 رو تایپ کنیم(اونم نه اعداد بالای حروف رو، اعداد سمت راست کی‌بورد)

ممنون از کمک‌های مریم مهتدی، طاها بذری، عباس خسروبیگی، و نرگس عزیز. باید یه فرصت گیر بیارم و بشینم ببینم می‌تونم بالاخره بلاگ‌چرخون بذارم یا نه.

3- به سی‌با می‌گم سبزه گره بزنم بگم: سیزده‌به‌در، سال دگر، خونه‌ی پدر؟:))
می‌گه به شرطی که «بچه‌بغل» هم بعدش اضافه کنی تا اقلا یه روز از دستتون راحت باشم.
چه پر رو! من خودم می‌خواستم یه روز از دستشون راحت باشم.

4- امروز من در کافه‌ای ( اوه، حالا چی شده مگه، منظورم یه ساندویچی بود) در میدون انقلاب نشسته بودم و تازه ساعت 5 داشتم ناهار می‌خوردم. بیرون شدید بارون میومد و چون اونجا تلویزیون داشت یه عالمه آدم جمع شده بودن فوتبال نگاه می‌کردن.
گل سوم رو که پرسپولیس زد همه از خوشحالی پریدن هوا و کف زدن و هورا کشیدن. یهو بلند گفتم: الان احمدی‌نژاد وارد ورزشگاه می‌شه!
همه اول هاج و واج نگام کردن و بعد غش غش خندیدن. یکی گفت خودم چند تا «بِپّا» براش گذاشتم سرگرمش کنن تا از خونه نیاد بیرون.
جالبه امروز هر جا رفتم، تو تاکسی و اتوبوس بی‌آرتی و مغازه‌ها و… از خوش قدمی رئیس‌جمهور می‌گفتن. یکیشون می‌گفت تازه ادعا داره که حضرت مهدی همیشه باهاشه و یه صندلی خالی کنارش براش نگه‌می‌داره.

5- «کلیدر» محمود دولت‌آبادی رو برای بار سوم شروع کردم و جلد ششمش هستم(از ده جلد) که در واقع قسمت دوم جلد سومشم.(هر جلد دو قسمته)
بار اولی که خوندم هم سنم کمتر از حالا بود و مسلما درکم از زندگی کمتر و هم هی دنبال این بودم که بعدش چی می‌شه. اعتراف می‌کنم خیلی جاهاشو رج زدم و جلو رفتم. گاهی دوسه صفحه‌ی توصیفی‌شو نمی‌خوندم. مثلا قسمت حموم بردن کربلایی خداداد توسط پسرش قدیر به نظرم خیلی طولانی می‌اومد. اما با این کتاب زندگی‌ها کردم . انگار خواهر دیگه‌ی گل‌محمد و بیگ‌محمد و خان‌محمد و شیرو بودم.
بار دوم دوسه سال پیش خوندم. خیلی بیشتر از کتاب خوشم اومد و با اینکه سعی کردم کامل بخونم باز یه جاهاییش می‌بریدم ولی این‌بار نه صفحه‌ای، که گاهی یکی دو پاراگرافشو جا می‌انداختم.

این بار سعی می‌کنم لغت‌به لغتشو بخونم. هنوز خیلی از خوندنش لذت می‌برم. قهرمان‌های مورد علاقه‌م از مردهای داستان بیشتر به طرف زن‌های داستان متمایل شده. بلقیس و شیرو و مارال و زیور و حتی ماهک و زن بابقلی بندار رو خیلی دوست دارم.
از ماه‌درویش قبلا بدم میومد که حالا واقعا دلم براش می‌سوزه. قبلا لالا رو زیاد دوست نداشتم. بار اول به پیرخالوی دالاندار زیاد اهمیت نمی‌دادم. الان خاطرجمع! دوستش دارم.
ستار همیشه برام عزیز بوده.
این دفعه از قسمت حموم بردن کربلایی خداداد خیلی خوشم اومد. می‌دونید این قسمتش چند صفحه‌ست؟

بعد از این فکر کنم باز برم سراغ «جای خالی سلوچ» اونم برای بار سوم. جای خالی سلوچ یکی از بهترین و کاملترین رمان‌هاییه که از نویسنده‌های ایرانی خوندم. بار اول که این کتابو خوندم در شرایط خیلی بد روحی بودم و واقعا بگم گاهی احساس می‌کردم از زندگی سیر شدم و دلم می‌خواست بمیرم. یکی از غم‌انگیز‌ترین لحظاتم خوندن این کتاب بود.
اما بار دوم خوردمش…
نمی‌دونم چرا گاهی به جای رفتن به سراغ کتاب‌های جدید دوست دارم قدیمی‌ها رو دوباره و سه‌باره بخونم.
جنگ و صلح و دن آرام و زمین نوآباد و برادران کارامازوف و سو و شون و خیلی‌کتاب‌هایی که الان تو ذهنم نیست چند بار خوندم.

پی‌نوشت ابلهانه:
حالا از فردا هی دوستام نیان بگن تو مگه زیتونی که برای بار سوم داری کلیدر می‌خونی؟ بابا خیلی‌ها اینکارو دارن می‌کنن.

6- این روزا عجیب به یاد بلاگرهایی هستم که دیگه وبلاگ نمی‌نویسن. خیلی دوست دارم ازشون خبر داشته باشم.
چای تلخ، دختر بس، زن ناقص‌العقل است، شبح، برما چه گذشت؟(علی تمدن)، دندانپزشک، الپر( که حتما فکر کرده زن گرفتن و وبلاگ نوشتن در یک‌جا نمی‌گنجند)، رنگین کمان(جواد طواف شاید می‌نویسه و من آدرسشو ندارم)، فرانگوپولوس، ندا حریری(خیلی دلم می‌خواد بدونم چیکارا می‌کنه)، پارسا، بامداد زندی( چرا اینقدر کم می‌نویسه)، دامون مقصودی، سیاوشون، بابای عرفان و…
و دلم تنگ شده برای کامنت‌نویسانی که وبلاگ نداشتن اما کامنتاشون از صد تا وبلاگ خوندنی‌تر بود مثل رهگذر ثانی و بامداد(بامداد هنوز باهاش در ارتباطم ولی کمتر کامنتشو اینور اونور می‌بینم. یه زمانی هم با مهدی رختکن وبلاگ مشترک می‌نوشت)
و خیلی‌های دیگه…

7- یادمون باشه از این به بعد در ماه اسفند یه لیستی تهیه کنیم از جاهایی که می‌خواهیم بریم عید دیدنی یا عیادت بیمار و خانواده‌ی زندانی و بدیمش به کلانتری محل، هر جا اونا تأیید کردن بریم.
هفت فروردین تعدادی از کمپینی‌ها خواستن برن عید‌دیدنی دوسه تا از زندانی‌ها( که از نظر اینا تازه باید ثواب هم داشته باشه) گرفتنشون. ده نفرشونو بعد از دوسه روز آزاد کردن و دو نفر دیگه رو تا دیروز نگه‌داشتن. یعنی به خاطر عید‌دیدنی(تازه قصد به عید‌دیدنی، پاشون هنوز به خونه‌ی طرف هم نرسیده بوده) یازده روز زندان … عجیبا» غریبا»… گینس برای این‌جور اتفاق‌ها رکورد نمی‌گیره؟

8- دوستان فرانسوی حسین درخشان به همراه دوست‌دخترش سایتی به زبان فرانسوی برای آزادیش درست کردن و همچنین پتیشنی به زبان فارسی . که فعلا فقط 21 نفر امضاش کردن.
159 روزه که حسین درخشان زندانه.
کارین، یکی از دوستان مشترک حسین و دوست‌دخترش، یه صفحه‌ می‌خواد درست کنه که نوشته‌ها و خاطره‌های دوستای حسین رو اونجا بگذاره. کارین می‌گه دو روز قبل از اومدن حسین رفته دیدنش و دیده حسین از شادی در پوست خودش نمی‌گنجیده که داره میاد ایران. قرار بوده دوست دخترش هم چند هفته بعد به او ملحق بشه و برن دوتایی جاهای دیدنی ایران رو ببینن. اگه به آزادی بیان معتقدید لطفا پتیشن رو امضا کنید.

9- یه هلندی برام ای‌میل زده که یکی از نوشته‌هامو در کتابی به نام «ما ایرانیم» به زبون خودشون خونده:)
نامه‌شو برای پُز می‌ذارم در ادامه‌ی مطلب:

Hello Zeitoon,
I came to read about you when I read a book in my own language. You would read it in English as: ‘We are Iran”.
Very, very interesting.
The book deals wilt the weblogscene in Iran.
There is a quote from you in the book aswell.
I looked into your website. However it is all in Farsi which I can not read.
I give you and all the freeminded Iranians my best wishes.
That a better world may come soon…there is some wind of change in the air..let it flow, let it grow!
Kind regards from Holland,
Martin B. W

سوء تفاهم

1- همسایه ی روبه رویی به سی با گفته: خوشا به سعادتون, هر چقدر هم زود برای نماز صبح بیدار می شم باز می بینم شما از من جلوتری.
سی با هاج و واج نگاهش کرده.
همسایه گفته خوب از چراغای روشنتون متوجه می شم. التماس دعا دارم . خدا دعای شما رو زودتر اجابت می کنه.
طفلک همسایه نفهمیده بود این چراغای روشن مال منه که هنوز نخوابیدم و پای کامپیوترم.

2- ناظم مدرسه دخترونه جدید التاسیس کمی اون ورتر از روبه روی خونه مون زنگ می زنه.
آیفون رو برمیدارم.
– خانم ببخشید شما همونید که بالکن گنده ای به طرف مدرسه ما دارید؟
من با خوشحالی: بله بله, فرمایشی دارید؟(فکر می کنم حتما می خوان منو استخدام کنن. از بس با بچه های صورتی پوش اون مدرسه دوستم)
ببخشید اما شما هر چی توی این سالها رشته ایم تو این چند روز پنبه کرده اید.
خوبه که منو نمی بینه که لبخندم می پژمره.
– مگه من چیکار کردم. نکنه منو با کسی دیگه اشتباه گرفتید. مثلا با پیرزن طبقه اولی که هی فحش می ده وقتی بچه ها زنگ تفریحا شلوغ می کنن.
– مگه اون بالکنی نیستید که توش پره از گلدونای بنفشه و شب بو و لاله.
– من با افتخار: بله بله, خودمم… (می گم شاید می خواد چند تا گلدون برای مدرسه ازم بگیره, اما بلد نیست درست حرفشو بزنه)
– خوب پس درسته دیگه. ما هی از صبح تا عصر هی به بچه ها می گیم جلوی نامحرم خودشونو بپوشونن. اونوقت شما زنگای تفریح بدون روسری و با بلوز بی آستین می آیید تو بالکن برای بچه ها می خندید و دست تکون می دید . بچه ها به معلمشون گفتن ما روسری دوست نداریم عین اون خانوم مهربونه روی بالکن .
دوباره لبخندی روی لبهام میاد. پس بچه ها پشتم بهم می گن مهربون:)
– خوب خانم, نامحرمی وجود نداره پس, من و شما و بچه ها همه مونثیم..
– اوا! پس همسایه های دیگه و اهالی کوچه چی که همه شما رو می بینن.
– اونا بی خود می کنن خونه ی مارو دید بزنن…
(پیش خودم می گم خوبه اون همسایه روبه رویی که چند روز پیشش سی با رو دیده بود, صبح زود میره سر کار و منو تو بالکن نمی بینه وگرنه با این ناظمه همدست می شدن)

3- ویندوز ویستا ریختم و «تری لی آوت», برنامه ای که نیم فاصله داره توش اجرا نمی شه…
منم که بدون نیم فاصله هیچم:)

4- تلویزیون خودشو کشت از بس هی گفت فردا روز طبیعته. می ترسه بگه «سیزده به در» صورت مجری هاش جوش بزنه.
همونطور که سی ساله به چهارشنبه سوری می گن»سه شنبه آخر سال» چیزی شبیه به » دیدار اهل قبور در پنجشنبه آخر سال»

5- می شه هر کس می ره سیزده به در با خودش کیسه زباله ببره و موقع برگشتن زباله هاشو بیاره جلوی خونه شون بذاره تا ماشینای شهرداری بیان ببرن. آخه ما در بیشتر قسمت های دامن طبیعت رفتگر نداریم. نگذاریم دامن طبیعت لکه دار بشه…

6- ببین ما با کی(یا کیا) می خوایم بریم سیزده به در!
از این ضرب المثل جدید الساخت خیلی خوشم میاد…

7- یکی نیست کمکم کنه بلاگ رولینگمو تبدیل به گوگل چرخون بکنم؟

8- گذرگاه مخصوص فروردین سال 88 منتشر شد…
طنز کوچک و ملایمی از زیتون هم بین اون همه مطلب جالب چاپ شده:)

9- اواخر اسفند حاج خانوم الف بعد از پنج سال بیماری سخت که بعد از سکته به اون دچار شده بود فوت کرد.
واعظ در مراسم ختم چندین بار از پشت بلندگو از حاج آقا الف تشکر کرد که در این پنج سال نجیبانه از زنش پرستاری کرده(پرستار براش استخدام کرده بود) و همه از صمیم قلب براش صلوات می فرستادن.
هر کسی به مجلس وارد می شد می خواست دولا بشه و دست حاج آقا رو ببوسه. چون معمولا رسمه زن به پای شوهرش بشنیه و نه شوهر به پای زن.
حاج آقا با چشم های گریان در حالیکه سرشو می نداخت پایین, متواضعانه می گفت وظیفه م بود, اگر یک زن در دنیا بود همون بود. چطور می شد با وجود اون به زن دیگه ای نگاه کرد. و اشک از چشماش مثل رود جاری می شد.
روز هفتم درگذشت حاج خانوم خواهرا و برادراش جمع می شن می رن پیش حاج آقا و می گن تو وظیفه تو به نحو احسن انجام دادی حالا ما ازت خواهش می کنیم دوباره تجدید فراش کنی, اگرم می خوای ما خودمون برات پیدا می کنیم.
حاج آقا می گه :نه توروخدا این حرفو نزنید…
روز هشتم, حاج آقا دست زنی جوان رو می گیره میاره خونه که ده سال پیش صیغه کرده بوده و ازش یه پسر هشت ساله و یه دختر پنج ساله داره.

به سی با می گم تا حالا به زمان سکته ی حاج خانوم دقت کردی؟ با زایمان دوم هووش مصادف بوده…
سی با می گه وای که چقدر شما خانوما بدبینید!

.