برای عشا مؤمنی…

بیشتر دانشجویان ایرانی که در کشورهای خارجی تحصیل می‌کنند دوست دارند یا در زمان نوشتن پایان‌نامه یا بعد از فارغ‌التحصیلی برای حل یکی از
معضلات کشور خودمان ایران کمکی کنند. چه بسیار پزشک، مهندس، باستان‌شناس، جامعه‌شناس، روانشناس، حقوقدان، استاد ارتباطات، روزنامه‌نگار و هنرمندان( از شاعر و نویسنده بگیر تا کارگردان و بازیگر و نقاش و کاریکاتوریست) و… می‌شناسیم که با‌اینکه در کشوری که در آن زندگی می‌کنند مشکل بخصوصی ندارند اما همواره در فکر سرزمین مادری و مشکلاتی که خودشان هم روزگاری با آن دست و پنجه نرم می‌کردند هستند.

اما معمولا دولت ما به جای اینکه برایشان فرش قرمز بیندازد و از آن‌ها استقبال کند از همان بدو ورود با بدبینی به آن‌ها نگاه می‌کند و دائم مثل جاسوسی آن‌ها را زیر نظر دارد.
متاسفانه هر وقت دولت از نظر سیاسی دچار ضعف می‌شود اولین زهر چشمش دامن‌گیر این گروه مردمی می‌شود.
دو سال پیش به کارگاه «نیکول» رفتم. دختر زیبای 21 ساله‌ای که از پدر ایرانی و مادری خارجی در آمریکا به‌دنیا آمده بود و حتی فارسی بلد نبود اما آمده بود تز فوق‌لیسانسش را در مورد زنان سرزمین پدری‌اش بنویسد. شاید بیشتر از ماها برای پیدا کردن معضلات زنان، وقت و انرژی می‌گذاشت. آن موقع خوشبختانه دوران بگیر بگیر نبود و نیکول قسر در رفت.

اما عشا مومنی به خوش‌شانسی او نبود!
عشا مومنی دانشجوی رشته‌ی کارشناسی ارشد ارتباطات و هنر در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا و عضو کمپین یک میلیون امضا که ا تحقیق دانشجویی خود را در مورد زنان ایرانی انتخاب کرده بود روز 24 مهر به جرم سبقت غیر مجاز در یکی از بزرگ‌راه‌های تهران، دستگیر و سپس به بند 209 زندان اوین منتقل می‌کنند و هنوز که هنوز است آزادش نکرده‌اند. به همین جرم سبقت غیر مجاز! رفتند خانه‌اش را تفتیش کردند. حالا یکی از جرم‌هایش گرفتن فیلم و عکس از دوستان کمپینی‌اش است.من نمی‌دانم سبقت غیر مجاز چه ربطی به تفتیش خانه دارد؟ و آیا اصلا اجازه دارند داخل دوربین کسی که تخلف رانندگی کرده فضولی کنند که عکس چه کسانی در آن است؟

تا آنجا که می‌دانم فیلمبرداری در مکان‌های عمومی برای نمایش در سینماها احتیاج به مجوز هست اما
از دوستان و در خانه‌ها که خود افراد راضی هستند آزاد است. مثل مهمانی‌ها و عروسی‌ها و…
کاری که خودمان هر روزه داریم می‌کنیم و مرتب از همدیگر در خانه و بیرون خانه عکس و فیلم می‌گیریم و کسی کارمان ندارد.
عشا مومنی در دوبار تماس تلفنی که با پدرش داشته هر بار گریه کرده و نمی‌تواند هضم کند پاداش کمک به حل مشکلات زنان مملکتش زندان است!

یادمان نرفته آرش و کاميار علايی دو برادر پزشک متخصص اچ‌آی‌وی، ایدز که اصلیت کُرد دارند را بدون دلیل ( عوض همکاری در دادن هر گونه آمار و ارقام) گرفتند و بردند به جایی که عرب نی‌انداخت…
و یورش‌های بی‌دلیل که هر روزه شاهدش هستیم به فعالین مدنی، حقوقی، زنان و…

و ممنوع‌الخروج‌ کردن‌های بی‌دلیل.
مثل ممنوع‌الخروج کردن سوسن طهماسبی در 5 آبان، وقتی می‌خواست برود آمریکا به خانواده‌اش سر بزندو

حتی نتوانستند مراسم حمایت فعالان جامعه مدنی از سینماگران مستقل از فیلم»سه‌زن» منیژه حکمت را که از وزارت ارشاد مجوز دارد با شرکت شیرین عبادی ،‌سعید حجاریان، بابک احمدی، عباس عبدی، احمد زیدآبادی، مهدی کریم‌پور، سیمین بهبهانی، عبدالله رمضان‌زاده و … تاب بیاورند. به محل اکران سینما ایران یورش بردند و مردم سینما دوست را متفرق کردند!

زنی 50 ساله به نام زهرا اسدپور با دختر 23 ساله‌اش فاطمه جوشن دلشان برای دختر دیگر خانواده که از بد حادثه مجاهد است و در عراق زندگی می‌کند تنگ می‌شود و به دیدار او می روند. بعد به کشورشان باز می‌گردند(توجه کنیم که اگر این‌دو هم مجاهد بودند در پایگاه اشرف می‌ماندند و بر نمی‌گشتند) روز 16 بهمن سال 86 این‌ها را در میدان ساسانی کرج می‌گیرند و از آن‌زمان تاحالا هر کدام جداگانه در سلول انفرادی در زندانی گوهردشت کرج زندانی‌اند. این خانم احتیاج به عمل جراجی فوری قلب دارد و به او اجازه‌ی عمل نمی‌دهند.
برویم و بخوانیم که چند نفر دیگر به جرم رفتن و دیدن فرزند در زندان‌های گوهردشت(رجایی‌شهر) و اوین زندانی‌اند.
هر روز داریم می‌بینیم که دزدهای مملکت، مجرمان اقتصادی و سیاسی راست‌راست می‌چرخند و مردمی که به دنبال حقیقت و یا به‌دست آوردن حقوق از دست‌رفته‌شان هستند دستگیر و زندانی می‌شوند.

پ.ن.
حالا که جناح به اصطلاح چپ متوجه شده یکی از «شعارهایی» که باید برای رأی آوردن بدهد شعار(!) دادنِ حقوق حقه به زنان است لطفا این‌را هم در نظر داشته باشند که مردم از این دستگیری‌ ها متنفرند و اگر یک «شعار» هم در این زمینه بدهند راه دوری نمی‌رود.

پ.ن. 2
البته گفته باشم، اگر شعارشان جدی نباشد من یکی که هرگز بهشان رأی نمی‌دهم.

پ.ن.3
من مشارکتی‌هایی را می‌شناسم که حتی در جلسه‌هایی که در مورد حقوق زنان برگزار می‌کنند هنوز فرق همسر با منزل را نمی‌دانند! اما همین‌که حس می‌کنند باید جلسه‌ای در مورد زنان برگزار شود جای شکرش باقیست!

پ.ن.4
عکس عشا را از رادیو زمانه برداشتم.

پ.ن.5
در مورد مطلب قبل دوستان تذکر داده‌اند که هورمون زنانه اسمش استروژن است. من بین استروژن و پروژسترون مردد بودم و دومی را نوشتم. خلاصه که ببخشید. باید بیشتر تحقیق می‌کردم. منظورم هورمون جنسی بود.

پ.ن.6
از بس فیلم‌های سانسور شده دیدیم قوه‌ی نخیلمان از خود فیلمساز هم بالا زده!
من فکر می‌کردم چیه‌کو بالاخره می‌تواند افسر را وادار به … کند. از روی حالت نسبتا راحتش بعد از ماجرا که البته در نسخه‌هایی که من دیدم سعی کرده بودند برهنگی‌اش معلوم نباشد. و به خاطر ناراحتی شدید افسر موقع غذاخوردن بعد از بیرون آمدن از خانه‌ی دختر.
منظورم از تعریف این جریان نیاز و تمنایی بود که در رفتار دختر بود. دوستان او در زنگ ورزش به او گفته بودند که علت حالت پرخاشگرانه‌اش به خاطرنداشتن سکس است..

پ.ن.7
پتیشن خلیج فارس را تابه‌حال بیشتر از یک‌میلیون نفر امضا کرده‌اند. شما می‌توانید بیشترش کنید.

لینک در بالاترین

از ساندویچ شترمرغ تا «چیه‌کو»های مجازی

1- هستی
بر سطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این…
(احمد شاملو)

2- حاسدان و بخیلان و منافقین و مشرکان و ملحدان و کافران خیالشان تخت باشد و از امشب راحت بخوابند که با کامنت‌ها و ای‌میل‌های تشتت‌آفرین و بدجنسانه‌شان زدند استعداد تک‌جمله‌گویی‌ام را پاک کور کردند! امیدوارم از این فراموشکاری‌ها قسمت خودتان بشود! الهی جز جگر بزنید و رو تخت ِ…
– حالا زیتون جان کوتاه بیا!

3- اینقدر به خورندگان عجول دراز‌ترین ساندویچ شترمرغ جهان خرده نگیرید!
در مهمانی‌ها و عروسی‌ها سرشام یک نگاهی به خودتان بیندازید! (هیچ‌جا نمی‌گذارید حتی تکه‌ای از بره درسته و جوجه‌کباب به من برسد و همیشه سالاد و برنج خالی نصیبم می‌شود.)
حالا این ساندویچ در گینس هم ثبت نشد به جهنم! ساندویچ ثبت شده توی معده‌ها را عشق است…

4- به خدای احد و واحد، یک‌بار دیگر این خارج‌کشوری‌های مبارز به ما بگویند «رأی ندهید» می‌زنم خودم را بیوه می‌کنم!
راست راست در چشم آدم نگاه می‌کنند و می‌گویند ما در کشوری که زندگی می‌کنیم رأی می‌دهیم اما در ایران فرق می‌کند. و فتوی صادر می‌کنند که شما ندهید! آخر چه فرقی می‌کند؟ اگر هر کس دیگری جای احمدی‌نژاد انتخاب شده بود وضع ما بهتر از این بود. آیا من از اینجا می‌توانم انتخابات آمریکا را تحریم کنم؟ خوب مسلم است که انتخاب مک‌کین یا اوباما برای مردم امریکا مهم است. حتی برای من ایرانی که اینجا زندگی می‌کنم مهم است چه برسد برای اتباع آنجا.
برای من مسلما انتخاب بین احمدی‌نژاد و خاتمی فرق دارد. حتی اگر هیچکدامشان کاملا مطابق میلم نباشند.

5- فیلم «بابل» را خیلی دوست دارم. این فیلم سه داستان دارد که در چهار کشور مختلف (آمریکا، مراکش،‌مکزیک، ژاپن) اتفاق می‌افتد و هر کدام به نوعی به آن دیگری ربط دارد. و هر کدام به تنهایی فیلمی کامل است.
داستانی که تا اینجا که دیدم نسبت به دو قسمت دیگر کمتر مورد بحث قرار گرفته داستان آن دخترک ناشنوای چهارده پانزده ساله ژاپنی( چیه کو) است که به تازگی مادرش را از دست داده و میل به مورد توجه گرفتن توسط جنس مخالف باعث شده دست به هر کاری بزند. دامن‌ مینی‌ژوپ بسیار کوتاهی می‌پوشد. مواد مخدر مصرف می‌کند. اما متاسفانه به خاطر معلولیتش کمتر پسری به او روی خوش نشان می‌دهد. رفته‌رفته میل جنسی‌اش آنقدر پیش‌روی می‌کند که وقتی با دوستانش به نایت‌کلاب و دانسینگ می‌رود – با اینکه فیلمی که دیدم سانسور بود اما اینطور متوجه شدم که- در توالت شورتش را در می‌آورد و از پشت میزی که نشسته لای پایش را نشان پسرهای میز دیگر می‌دهد. و آخر کار با دروغی افسر خوش‌تیپ آگاهی را به خانه می‌کشاند و بالاخره به مراد دل می‌رسد.

6- جامعه شناسی- تارهای نازک شیشه‌ای
با دیدن قسمت «چیه‌کو»ی فیلم بابل یاد بعضی از وبلاگ‌ها در دنیای مجازی خودمان افتادم. عده‌ای قلیلی از دخترانی که عمدا» بین 20 تا 25 سال دارند و پسرهایش بین 25 تا 30 ساله‌اند تقریبا همین‌حالت را دارند. به قول دوست عزیزی به شوخی می‌توان گفت با باز کردن این وبلاگ‌ها بوی تستسترون و پروژسترون بدجوری توی دماغت می‌پیچد.
در جای‌جای نوشته‌های پسرهای تستسترونی می‌خوانی که از اندازه‌ی شومبولشان و اندامشان حرف زده‌اند. آن یکی تعریف پرو ِ کاندوم جلوی آینه‌اش را می‌کند و دیگری بیست‌سوالی راه می‌اندازد که موقع خریدن کاندوم داروخانه‌چی چطور با شما رفتار می‌کند و هر قیافه‌ی او را به عنوان یک‌نوع تعجب تلقی کرده و با نظردهندگانش به او می‌خندند(خارج کشوری‌ها هم که نمی‌دانند بیش از 25 سال است فروش کاندوم حتی به یک دختر 8 ساله در داروخانه‌ها آزاد است و سالهاست مراکز بهداشت همه کاندوم مجانی توزیع می‌کند به‌به و چه‌چه راه می‌اندازند که وای… چقدر شما شجاعید. خوب کردید حال داروخانه‌چی را گرفتید..). پسر دیگری از رنگ شورت‌هایش می‌گوید. دختری که پروژسترونش خیلی بالا زده به زبان بی‌زبانی جوری حالی می‌کنند که من خوابیدن با پسر برایم مهم است نه اینکه دوستش داشته باشم. دیگری خیلی رک می‌گوید بهتان گفته باشم اگر شما هم‌خواب من شدید و میکروفون جلوی دهانم بگیرید فوری به حالت 69 درمی‌آیم و شمارا هم وادار به… و از آرزوهای جنسی‌شان می‌گویند و از اینکه با خوابیدن با هر سن و سالی حتی سن و سال پدر و پدربزرگ‌هایشان هم مشکلی ندارند.
جالب این‌جاست این نوع بلاگرها وسط نوشته‌هایشان برای اینکه خیلی تابلو و ضایع نباشد معمولا کتابی معرفی می‌کنند که یعنی بعله! ما خیلی روشنفکریم .کتاب‌های معرفی شده معمولا از نوع نه سیخ‌بسوزد نه کباب است تا فیلتر نشوند و واقعا هم نمی‌شوند. یکی از این آقا پسرهای تستسترونی در وبلاگش خیلی صادقانه اعتراف کرد که در تمام جلسات روشنفکرانه شعرخوانی با خواننده‌های وبلاگش حواسش پی گل و گردن و سینه‌های دختران و چگونگی تور کردنشان بوده . و دختری پروژسترونی به‌نوعی اعتراف کرده بود که با نصف کامنت‌گزارانش به بهانه دادن و گرفتن سی‌ودی و کتاب خوابیده. حتی با شوهر و برادر دوستش! و کامنت گرفته است آفرین به تو دختر با جسارت! و البته ازش پرسیده فلان کتاب را بیایم ازت بگیرم؟ و حتما حدس می‌زنید که جواب مثبت بوده.
اگر نظرات این‌نوع وبلاگ‌ها را خوانده باشید می‌بینید اکثرا از نوع غیر همجنس آن بلاگر است و شدیدا تحریک شده‌اند که مثلا از نزدیک اندازه‌ی شومبول پسر مورد بحث را ببیند و امتحان کنند آیا اندازه‌اش مناسب است یا نه. یا به چشم خود ببینید رنگ شورت یا سوتین طرف به رنگ پوستش می‌آید یا نه.
دوستان پسر یا دختر این نوع بلاگرها که معمولا از درون همین نظرخواهی‌ها پیدا می‌شوند متاسفانه دوسه هفته‌ای بیشتر طول نمی‌کشد و وقتی بلاگر فوق‌الذکر قصد تعویض زیدش را دارد در نظرخواهی کمی مجادله پیش می‌آید. اگر طرف زبان‌نفهم بود مجبور می‌شود مدتی نظرخواهی وبلاگش را ببندد.
بعضی‌هایشان که نامردترند فولدری روی کامپیوتر خود ذخیره کرده‌اند و عکس تمام دختران و حتی زنان شوهرداری که از طریق همین دام‌های مجازی به تور انداخته‌اند را در آن گذاشته‌اند و با افتخار زیدهای از سن پنچاه شصت ساله تا 15 ساله را با افتخار نشان دوستانشان می‌دهند و از نقاط دیدنی بدنشان تعریف می‌کنند.
جالب است که هر کدام از این‌ها ازدواج می‌کنند یا به خارج کشور می‌روند. تقریبا وبلاگشان به حال نیمه‌تعطیل و پرچمشان به صورت نیمه افراشته در می‌آید و بالکل روشنفکری را از یادشان می‌رود. (مگر وقتی مسئله انتخابات وبلاگی مطرح می‌شوند که برای عقب نیفتادن از غافله تندتند چیزی روشنفکری می‌نویسند.)
این نوع بلاگرها معمولا در «اولین پست خود» از خارج کشور از پارتنر جنسی خود می‌نویسند و برای پارتنرهای داخل کشوری پیغام می‌گذارند که این زیدم از شماها هات‌تر است. دلتان بسوزد!
وبعد بلافاصله با افتخار از بیماری مقاربتی که به علت داشتن پارتنرهای متعدد احتمالا به آن مبتلا شده!

چه می‌شود کرد. وقتی دست «چیه‌کو»ی نازنین ژاپنی از این دوستان بازتر است و حداقل جایی مثل نایت‌کلاب و دانسینگ دارند کجا می‌ماند برای تور کردن پارتنر و فرونشاندن نیازهای جنسی؟ من که شخصا بر این‌ها خرده‌ای نمی‌گیرم! فقط از قسمت روشنفکری‌ وبلاگشان کمی تا قسمتی خنده‌ام می‌گیرد!

7- در زندگیم دو فیلم پورنو دیدم اولی فیلم زهرا امبرابراهیمی بود با پسر سیروس مقدم. دومی هم فیلم حاج‌آقا گلستانی بود با خانم همکارش در ستاد نماز جمعه. که البته هیچکدوم رو کامل نتونستم ببینم.
فکر می‌کنم قدرت و پول بی‌حساب فساد به همراه میاره. وقتی برای شرکت در یه سریال مجبور بشی با پسر کارگردان بخوابی و یه سری آدم‌های بی‌فرهنگ و سطح پایین به صرف جانماز آب‌کشیدن برسن به یه مقامی جز این چی‌می‌شه توقع داشت؟ با دیدن این فیلم‌ها و مسئله سردار زارعی و مددی و حتی چیزایی که تو شماره شش نوشتم به این نتیجه رسیدم که جمهوری اسلامی به هر کاری که تو خونه‌ها و پشت درهای بسته انجام بشه هیچ کاری نداره. فقط تو ملأ عام خودشونو بپوشونن(همون‌طور که زید حاج‌آقا گلستانی زمان ورود به اتاق پوشونده بود) بقیه‌ش اشکالی نداره ! همینه که بعد از انقلاب بیشتر دوستی‌های دو جنس مخالف به خونه‌ها کشیده شده و از همون روزای اول به سکس می‌رسه.

8- دنبال یک طرح برای بالای وبلاگم هستم یک طرح با رنگ‌های نارنجی و زرد و اگر شد حالت طنز‌آمیز داشته باشد. می‌شود لطف کنید و طرحی پیشنهاد کنید؟

9- حالا که بلاگ‌رولینگ خراب شده باید پناه ببریم به فرند فید و ریدر و… خیلی وقت پیش عضو شدم اما دقیقا یادم نیست چه کارهایی باید بکنم و کجا باید آدرس‌های فید دوستانم را وارد کنم؟

نظرها

طنز را جدی بگیریم!

لینک‌هایی مربوط به دومین جشنواره فیلم کمدی گل‌آقا :

1- جشنواره از دید احسان رافتی در دوربین نت 4 123

2- جشنواره از دید شبکه خبر جمهوری اسلامی ایران

3- زن زمینی: کنفرانس مطبوعاتی دومین جشنواره فیلم کمدی گل ‌آقا… همراه با عکس…

4- گزارش رادیو زمانه: شب دخترها و پسرها در جشنواره فیلم کمدی گل‌آقا… همراه با عکس…

5- عکس‌های روشن نوروزی از جشنواره گل آقا

6- هپروت: جشنواره از دید یکی از کارکنان موسسه گل‌آقا

7- گل فیلم، سایت خبری جشنواره گل‌آقا

8- روزنامه سرمایه: درد جامعه را با طنز منعکس می‌کنیم

9- خبرگزاری مهر: گزارش تصویری دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا

10- همشهری: بهترین‌های سینما به انتخاب گل‌آقا

11- هموطن سلام: تبریزی، عطاران و صامتی برگزیدگان دومین جشنواره فیلم گل آقا

12- خبر فارسی: تقدیر از پورصمیمی در دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا

13- سایت تابناک: خداداد چهره دومین جشنواره گل آقا

14-خبرگزاری فارس: روح پدر هملت، بیانیه دومین جشنواره گل آقا را قرائت کرد

15- آفتاب: تقدیر از پورصمیمی و رقابت ۱۲ فیلم

16- عکس‌هایی از جشنواره در گالری رادیو زمانه

17- عکس‌هایی از دومین جشنواره فیلم‌های کمدی گل‌آقا:باز هم در رادیو زمانه…

‌بهتر است طنز را جدی بگیریم!

نوشته شده در Uncategorized. Leave a Comment »

جمله‌ای که می‌توانست عین توپ دنیا را تکان دهد!

طبق معمول آن چند شب، ساعت یک نصف‌شب، بعد از خواب کردن سی‌با و بچه‌(!) با یک‌عالمه موضوع در مغزم به قصد نوشتن پستِ جدید آنلاین شدم و ناخواسته آنقدر درگیر خواندن و جواب دادن به ای‌میل‌ها و خواندن وبلاگ‌های جور واجور شدم که دیدم دم صبح شده و ناچارم بروم بخوابم.
آن‌شب تا سرم را روی بالش گذاشتم ناگهان جمله‌ای به فکرم رسید. بله، فقط یک جمله!
جمله‌ای نغز و بی‌نقص!
این جمله همه چیز داشت. هم اجتماعی بود هم انتقادی و هم اعتراض به وضع موجود در آن مستتر بود. شاید برابری می‌کرد با تمام نوشته‌های وبلاگم در این شش سال. هم کنایه داشت و هم یک نوع استعاره که آن‌هایی که نباید بفهمند فقط لایه‌ی رویی را که اتفاقا آن هم به تنهایی نغز بود می‌فهمیدند. جمله را بررسی کردم. یکی دو کلمه‌اش را جابه‌جا کردم تا عالی‌ عالی شد. وای خدای من… من یک عالمه حرف با این جمله در وبلاگم خواهم زد!
توانش را نداشتم از رختخواب نرم و گرمم بکَنم و بیایم دوباره کامپیوتر را روشن کنم و این جمله را بنویسم.
گفتم نکند صبح یادم برود. بروم جایی یادداشتش کنم. آن هم حالش نبود!
بنابراین چندین بار جمله را پیش خود تکرار کردم. آنقدر که مغزم پر شد از آن جمله. امکان نداشت فراموشش کنم. وای… چقدر جمله‌ی زیبا و پرمحتوایی بود.
بعد با لبخندی (مطمئنم لبخندی رضایت‌آمیز بر لب داشتم) به حس و حال خوانندگان وبلاگم بعد از خواندن این جمله فکر کردم.
مطرود حتما برایم می‌نویسد: مژده! ظهور یک مینی‌مالیست قدر!
مانی‌ب و سولوژن در نظر‌خواهی‌ام خواهند نوشت: خوب!( مثل اینکه نمی‌دانید مانی به نوشته‌ای بگوید «خوب» یعنی چه؟‌یعنی عالی! یعنی بی‌نظیر!)
مهدی جامی به معصومه ناصری می‌گوید: بدو بدو… زود باش زیتون را دعوت کن به رادیو زمانه و سه دانگ رادیو را به نامش کن تا مجبور شود مرتب از این چیزها(بی‌ادب‌ها منظورم از «چیز» نوشته‌است) بنویسد.
دویچه‌وله‌ای‌ها کلی ناخن می‌جوند و افسوس می‌خورند چرا پارسال حقم را خوردند و وبلاگم را برنده اعلام نکردند!
نیک‌آهنگ کوثر بر مبنای جمله‌ام چنان کاریکاتوری می‌کشد که در دنیا اول می‌شود.
پرشین‌بلاگی‌ها سر به جِیب تفکر فرو می‌کنند که اگر این وبلاگ نویس است پس بقیه چکاره‌اند؟
خورشید خانم در یاهو مسنجر کلی آیکون بوس و قلب برایم می‌فرستد.
خوابگرد می‌نویسد: چگونه زیتون یک‌تنه به جنگ ابتذال می‌رود…
حسین درخشان فوری متحول خواهد شد!
بی‌بی‌سی فارسی دربه در دنبالم می‌گردد.
پوپک صابری برای خوردن چای دیشلمه و قبول پست سردبیری به دفتر گل‌آقا دعوتم خواهد کرد.
رادیو فردا و وی‌او اِ صدای آمریکا و … پشت سر هم برایم ای‌میل می‌زنند تا قبول کنم با آنها مصاحبه کنم.
حاجی واشنگتن و بقیه دانشجویان خارج کشوری از من دعوت می‌کنند در دانشگاهشان تدریس کنم!
آقای ابطحی با خواندنش می‌گوید: زیتون را باید کاندیدای ریاست جمهوری بکنیم! خاتمی و موسوی و اعلمی و بقیه باید بروند بوق بزنند.
ابراهیم نبوی با خواندن جمله‌ام یک‌هو تمام رگ‌های بسته‌اش باز می‌شود.
منیرو روانی‌پور و عباس معروفی در مورد ظهور یک پدیده قصه‌نویسی کنفرانس مطبوعاتی خواهند گذاشت و جسارتا خودشان را بازنشسته خواهند کرد!
محمد فرجامی و ف.م. سخن و اصغرآقا و ملاحسنی و… بعد از خواندن جمله‌ام درجا قلمشان (بهتراست بگویم کی‌بوردشان) را می‌بوسند و می‌گذارند کنار!
پزشکان وبلاگستان به ریاست یک پزشک فوری جلسه‌ای برگزار می‌کنند و سعی می‌کنند دلیل «ظهور این همه نبوغ در یک شب» را کشف کنند و در مورد آن مقاله بنویسند.
زهرا و پانته‌آ درجا لینکم را اضافه می‌کنند.
مزاحم‌های نظرخواهی‌ام فوری از خدایشان طلب مغفرت(توبه) خواهند کرد و به رئیشان خواهند گفت دیگر قادر نیستند در نظرخواهی یک پدیده و یک هنرمند ملی وطن بلوا ایجاد کنند.
حسن‌آقا و جی لندنی دیگر به من طعنه نمی‌زنند که چرا رفتی رأی دادی و می‌گویند خالق چنین جمله‌ای هر کار بکند آزاد است. حسن‌آقا در چنچنه‌اش یک غذا تقدیم من خواهد کرد.
آشپز‌باشی با کمک عیال کیک خوشمزه‌ای برایم خواهد فرستاد.( از این فکر آب دهانم را قورت دادم)
جوانان ازدواج‌کرده (و از دست رفته) وبلاگستان مثل الپر و احیانا جمهور به امید گفتن چنین جمله‌ای در مرحله‌ای از زندگی‌شان دوباره وبلاگ‌نویسی را شروع خواهندکرد.
تمام آن‌هایی که زمانی به من توهینی کرده‌اند از من معذرت می‌خواهند و می‌گویند: اگر می دانستیم تو چنین جواهری هستی و این‌چنین بلدی دُر بسایی، غلط می‌کردیم به تو حرف‌های بد بد بزنیم.
خلاصه داشتم با به عکس‌العمل‌های دانه دانه‌ی وبلاگستانی‌ها فکر می‌کردم که ناگهان با جیک‌جیک گنجشکان صبح صادق دمید و من با همان لبخند روی لب، منتها گشادتر از قبل، خوابم برد .
صبح با شوق و ذوق از خواب پاشدم و طبیعتا به اولین چیزی که فکر کردم همان جمله بود.
در راه رفتن به دستشویی کامپیوتر را روشن کردم. جلوی آینه‌ داشتم مسواک می‌زدم که با دیدن قیافه‌ی خودم که می‌دانستم به زودی شهرتم عالمگیر خواهد شب و مثل توپ در جهان صدا خواهم کرد، تصمیم گرفتم جمله را دوباره تکرار کنم شاید کمی و کاستی داشته باشد و احیانا شب متوجه‌اش نشده‌باشم.
اما هر چه فکر کردم هیچ از آن جمله یادم نیامد. گفتم شاید صبحانه بخورم یادم بیاید. نیامد.
گفتم شاید بنشینم پای کامپیوتر مثل همیشه که می‌نشینم و کلی چیز یادم می‌آید و فی‌البداهه می‌نویسم یادم بیاید. نیامد.
نشان به آن نشان که سه روز است از خانه بیرون نرفته‌ام و به خودم و مغزم می‌پیچم و حتی یک کلمه‌اش یادم نمی‌آید! حتی یادم نیست راجع به چه بود…
ما اگر شانس داشتیم که زیتون نبودیم.
اما خودمانیم. ما حیف شده‌ایم…

داماد دو عروسه!

چشم همه‌مون روشن!
می‌گن این آقای 28 ساله، ساکن یکی از روستاهای فومن، به طور همزمان با دو دختر 24 و 27 ساله ازدواج کرده!
چند میلیون دیگه باید امضا جمع کنیم تا دیگه شاهد همچین فجایعی نباشیم؟
البت در چهره‌ی عروس خانوما هیچ علامتی مبنی بر اتفاق یک فاجعه به چشم نمی‌خوره. نکنه اینی که این ای‌میلو برام فرستاده داماد دوم رو فرستاده گل بچینه. یا طفلکی رفته توالت و…
اگه اینطوره بگید فوری عکسو بردارم. فعلا عکسو کوچیک می‌ذارم. 🙂

(چه فکر بکر و چه نبوغی! اومدن پرده رو با خود میل پرده از رو بالکن گرفتن برای عکس گرفتن. من عمرا صد سال عقلم به این چیزا برسه)

نوشته شده در Uncategorized. برچسب‌ها: , , . 1 Comment »

ابراهیم نبوی

خیلی خوشحالم ابراهیم نبوی حالش خوب شده و از بیمارستان اومده بیرون.
رگ‌های قلبش همیشه باز باد! قلم طنز نویسیش پر جوهر و عمرش هم دراز باد!
هیجوقت یادم نمی‌ره لذتی که با خوندن نوشته‌هاش از قدیم‌الایام بهم دست می‌داده.

یه بار بیمارستان خوابیده بودم و یکی از دوستان همراه با دسته گل یکی از مطالب ابراهیم نبوی رو برام آورد.
از بس خندیدم بخیه‌های روی شکمم تقریبا باز شد و اون دردناک‌ترین خنده‌ای بود که در تمام عمرم کردم! فوری دکترو صدا زدن و وقتی دید چی خوندم اونم بعد از خنده‌ای مبسوط به همراهانم فرمود تا دو هفته خوندن هر گونه مطلبی از نبوی برام ممنوعه.!
الان درسته تعداد طنز نویسا بیشتر از اون موقع‌ست و تازگی‌ها نیش نوشته‌های نبوی بیشتر از نوشش شده. ولی هیچوقت نمی‌تونیم سهم نبوی رو در خوشحال کردن، امیدوار کردن و آگاه کردن مردم افسرده در اون سال‌ها و این سال‌ها کتمان کنیم!

پ.ن.1
یکی اومد ابروی نظرخواهیمو درست کنه، زد چشمشو کور کرد.!
(اومد تأییدیش کنه بالکل زد از کار انداختش)

پ.ن.2
در وبلاگ ویولت خوندم که وبلاگش به عنوان بهترین وبلاگ خانم‌های وبلاگ‌نویس برنده شده. بهش خیلی تبریک می‌گم.
نمی‌دونستم یه عده هم لطف کردن به من رأی دادن و هفتم شدم. ممنون.
خیلی خوشحال شدم دیدم بعضی بچه‌های وبلاگ‌نویس همدیگرو دیدن. باید خیلی هیجان‌انگیز باشه.

نوشته شده در Uncategorized. برچسب‌ها: . Leave a Comment »

خرده جنایت‌های زناشوهری…

1- چگونه اخلاق سی‌با مگسی ‌شد…
سی‌با وقتی از سر کار اومد بی‌اختیار، شایدم بااختیار، قانون نانوشته‌ی نیاکانش رو اجرا کرد. یعنی بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورت و جورابش(این قانون آخری را هم من بهش تحمیل کرده‌م) یک‌راست رفت نشست روی مبل جلوی تلویزیون کانال فوتبال‌دار روگرفت و همزمان روزنامه را هم باز کرد و منتظر چایی شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدم هی روزنامه رو با حالت عصبی تکون می‌ده. نگو یک مگس هی می‌شینه رو روزنامه و مزاحمشه. یک‌هو صدای اعتراضش دراومد:
– «دو روزه این مگس تو خونه‌ست، گفتم من این‌دفعه نکشم یا بیرونش نکنم ببینم تو می‌کنی؟»
راست می‌گفت این مگس بی‌حیا دو شبانه‌روزه مدام تو خونه‌ست. از این‌ور به اون‌ور می‌پره. من می‌دیدمش، صدای وزوزش هم می‌شنیدم. اما نمی‌دونم چرا توجه نمی‌کردم که مثلا بیرونش کنم . هر وقت هم موقع کارام جلوم میومد. با دست کیشش می‌کردم می‌رفت یه جای دیگه!
خنده‌م گرفت. یعنی سی‌با خواسته بود منو امتحان کنه؟ همینو ازش پرسیدم.
با لحنی عصبانی‌تر از قبل گفت:
– شما زنا هی بلدید شعار بدید. برابریم! برابریم! اما موقع عمل که می‌شه زیر بار هیچی نمی‌رید.
اصلا توجه‌ نکرده بودم تو این مدتی که باهم زندگی کردیم، درسته خرید خونه (از خرید کالاهای سنگین بگیر تا سیب‌زمینی پیاز و برنج و میوه) پرداخت قبض‌ها، بزرگ کردن بچه، کارای خونه بیشتر با من بوده،‌اما هیچوقت نشده بود اگه مگسی پشه‌ای بیاد تو، هر دو خونه باشیم و من کشته باشمش. سوسک چرا. اما مگس نه.
باز بیشتر خنده‌م گرفت. سی‌با چقدر وظیفه‌ی مگس‌کشی را سنگین قلمداد می‌کرد. قیافه‌ی خندان پر از افتخارشو با سیبیلای باروتی تو یه قاب عکس در حالیکه یک کپه مگس مرده جلوشه رو دیوار مجسم کردم و خنده‌م تبدیل به قهقهه شد.
سی‌با خونش به جوش اومد. بلند شد و به صورت عصبی شروع به راه رفتن کرد و غرغرکنان گفت:
– بخند! دو روزه مگسه رو می‌بینی، می‌گی یه احمقی، یه بی‌شعوری هست که خسته از سرکار بیاد و برام کیشش کنه! آره دیگه!
خنده‌ی من بلند‌تر شد. دست خودم نبود. به فکرم رسید حتما دلش از جایی دیگه پره. وگرنه سر یه مگس که قیصریه رو به آتیش نمی‌کشید. اما نمی‌تونستم دلداریش بدم. انداختم به شوخی.
من با قهقهه- نه بابا، باور کن حواسم نبود… سی‌با جان، بیرون کردن یه مگس که کاری نداره.
سی‌با در حالیکه صورتش عین شاتوت سیاه شده بود به طرف در آپارتمان رفت. در حالیکه کفششو می‌پوشید، صد تا فحش به فیمینیسم ، بالاخص از نوع ایرانیش داد و درو کوبید به هم و رفت.
من از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد. نمی‌تونستم برم جلوشو بگیرم. تازه دلم می‌خواست برای مگسه یه کم خوراکی بریزم قوی بشه. از تصور تابلوی سی‌با جلوی یک پشته مگس خیلی خوشم اومده بود.
دوسه ساعت بعد سی‌با از بیرون اومد. خیلی آروم درو بست و اومد نشست روی مبل جلوی تلویزیون بغل دست من و دوباره روزنامه رو جلوش گرفت. من کانال فوتبالو عوض کرده بودم گذاشته بودم روی یه سریال ایرانی. هیچی نگفت. نگفت لایق زنای ایرانی همین فیلمای صد من یه غازه. خوشم اومد باز مگسه وز‌وزکنان اومد عدل نشست روی روزنامه‌ش. ایندفعه سی‌با خیلی خونسرد رفت در رو به بالکن رو باز کرد باهمون روزنامه کیشش کرد بیرون… به همین سادگی. (به همین خوشمزگی)

2- سرکه شراب…
یکی دوسال پیش یک روز سی‌با با یک کیسه‌ی بزرگ پر از سیب اومد خونه. از یکی از دوستاش طرز تهیه شراب سیب رو یاد گرفته بود . گفتم ولش کن بیا بشوریمش بریزیم تو آبمیوه‌گیری هی آب‌میوه بخوریم کیف کنیم. گفت نخیر، باید بشینیم همه رو همین‌طور نشسته رنده کنیم بریزیم تو دبه. (مثل شراب انگور که نشُسته باید لهش کرد.)
من که اصلا حالشو نداشتم. یه پیاز رنده می‌کنم سه‌تا ناخنم می‌کشنه. یه عالمه هم کار نوشتنی داشتم. رفتم سراغ کارای خودم. خودش نشست تا دو صبح نصفشو رنده کرد ریخت تو یه دبه. فردا شبش هم نصف دیگه‌شو تو یه دبه دیگه.
دوسه هفته نمی‌دونم می‌رفت به‌همش می‌زد یا کار دیگری هم می‌کرد. اینو هم بگم نه من اهل شرابم نه خودش. مگه تو مهمونیا. اینو اصلا نچشیدیم ببینیم چطور شد… منم بعد یه مدت وقتی دیدم دیگه نمی‌ره سراغش هر دو دبه رو بردم گذاشتم گوشه‌ی بالکن پشت ستون. تا اینکه چند روز پیش تو اون سه روز تعطیلی ماه رمضون داشتم بالکنو می‌شستم چشمم به دبه‌ها خورد. یه کم از یکیش چشیدم دیدم بگی نگی طعم شراب داره. اما بعید می‌دونستم سی‌با دیگه ازش بخوره. دلم نیومد بریزمشون دور. با دستمال نم دبه‌ها رو تمیز کردم و رو هر دو با ماژیک نوشتم «سرکه سیب» و بردم گذاشتم بغل دست سطل زباله محل که جلوی یک ساختمو نیمه‌کاره‌ست. تا رسیدم بالا دوباره رفتم رو بالکن ببینم چه خبره که دیدم یکی از کارگرهای همون ساختمون داره با دبه‌ها ور می‌ره. یکیشو باز کرده و با انگشت می‌چشه. بعدش درشو بست و هر دو رو برد تو اتاق کارگری ساختمون نیمه‌کاره. کلی به خودم فحش دادم. نکنه محلول سمی شده باشه. نکنه فکر کنن سرکه‌ست بریزن تو غذا و…
دچار عذاب وجدان بودم… که… همون شب نصف شب در کمال تعجب صدای بزن برقص و ساز و آواز از همون ساختمون نیمه‌کاره بلند شد. من و سی‌با رفتیم رو بالکن. از بالکن پایینی صدای مادر همسایه‌مون میومد که خجالت نمی‌کشن تو این شب‌های عزیز قدر . دین و ایمون از بین رفته. اقلا می‌ذاشتن بعد از 21 ماه رمضون.
سی‌با گفت عجیبه. یهو یاد دبه‌ی سرکه‌ها افتادم و گفتم شاید هم عجیب نباشه. و با خجالت برای سی‌با تعریف کردم که چکار کردم. گفتم احتمالا خوردن و حالا اثرات اونه. سی‌با تازه یاد شراب سیب افتاد و کلی عصبانی شد گفت چرا به خودم یادآوری نکردی. کلی براش زحمت کشیده بودم و… بعد اومدیم تو با لحن ناراحت گفت از صدای بزن برقص و عربده‌هاشون معلومه که خیلی هم شرابش خوب شده.
گفتم ول کن بذار به حساب انفاق و خرج در این ماه عزیز. حالا سی‌با گیر داده یه وقت با ماژیک اسم و آدرسمونو رو دبه‌ها ننوشته باشی بیان سراغمون!
تا صبح صدای دست‌افشانی و پایکوبی می‌اومد…

3- حالا که سی‌با گاهی ازم عصبانی می‌شه تصمیم گرفتم تموم کارهاییش که عصبانیم می‌کنه، گاهی تا سرحد جنون، بشینم بنویسم رو یه کاغذ(کاغذ که کفاف نمی‌ده. باید بنویسم تو یه دفتر صد برگ شاید هم دویست برگ) و بیام اینجا بنوبسمش! حالا من یه کار اشتباه می‌کنم بعدش معذرت می‌خوام یا حداقل به اشتباهم اعتراف می‌کنم. اما اون مثل بعضی از مردا نمی‌خواد غرورشو بشکنه.
(آهای… فکر نکنید شماهایی که شوهر دارید و هی تو وبلاگاتون قربون صدقه‌ش می‌رید و در واقع نصف وبلاگاتونو کردید مال اون، از شوور من بهتره! منتها من لاپوشونی نمی‌کنم. خیلی از دوستان و آشنایان می‌گن روابط من و سی‌با الگوی اوناست. اهم…)

4- الحمدالله سریال «روز حسرت» هم تموم شد و پایانش تبدیل شد به یه فیلم کمدی. این آقای سیروس مقدم تجسمش از بهشت و جهنم و برزخ خیلی بامزه بود. از تصویر جوادی بهشت و جهنمش از خنده غش کردیم. تمام شخصیت‌های فیلمو نشون داد که کدوم قسمت می‌رن. زری و حامد و یکی دیگه که نشناختمش تو آتیش جهنم گیر کرده بودن. مسعود و شهین خانم در برزخ و بقیه در بهشت.
من نمی‌دونم این فریده ورپریده که به هزار لطایف الحیل و کلک پسر حاجی را تور کرده بود بعد کلی تهدیدش کرد چه جور یهو بهشتی و پاک شد؟ تازه معصومه و فریده که یه شوهر داشتن و شوهرشون هم تو برزخ رفته با کی باید محشور بشن؟ با غلمان‌ها؟ جوی‌های پر از شراب و پری‌های عریانش کجا بودن. تو بهشت چرا حجاب اجباریه. منتها این دنیا باید چادر سیاه سر کنیم و اون دنیا چادر سفید! (فکر کردم اقلا اونجا راحتیم)
من عاشق مادرشوهری نرجس‌جون بودم. مادر شووری که بلیت مجانی رفت و برگشت به بهشت به مدت نامحدود رو داره و با عروساش مهربونه، نعمته والله!
اوه… راستی چرا پوریا پورسرخ و مهراوه شریفی‌نیا هر دو یک لهجه داشتن. وقتی هر دو کلمات «ر» و «دال» دار رو عین هم تلفظ می‌کردن مثل: ناراحتی دیر «نکردم» اونم می‌گفت نه خوشحالم دیر «نکردی» یا کلمه‌ی «فردا» رو هر دو مثل هم ادا می‌کردند»ر» خارجکی و دالی که از سقف دهن ادا می‌شه. حالا مسعود عین بچه‌پولدارا زندگی کرده بود فریده که تو پرورشگاه بزرگ شده بود نباید اینجوری حرف می‌زد.
اما این مهراوه عین باباشه تو بازی. دلم نمیاد بگم: زبون‌باز و هفت‌خط!

5- چقدر منتظر تأتر تلویزیونی «خرده جنایت‌های زناشوهری» بودم. گرچه تبلیغش زیاد جالب نبود، ولی صرف شنیدن بازی نیکی‌کریمی و فروتن کافی بود تا آدم وسوسه بشه اون شب بشینه حتما ببینتش. و این امید چه زود به یأس تبدیل شد. راستش من این نمایشنامه رو نخونده بودم. و ببینم این‌قدر مزخرفه یا اینا مزخرف بازیش کردن. بازی نیکی کریمی با اون لحن سوسولیش خیلی تو ذوق می‌زد. و فروتن هم به قوت بازی‌های سینماییش نبود. لحن‌ها یخ. بازی‌ها یخ و بی‌حوصله. لباس‌ها بسیار نامناسب. انگار نیکی کریمی رو کردن تو یه جوال، یه کلاه مسخره هم سرش کرده بودن و روش یه پاره‌ی کهنه با کش کشیده بودن مبادا گرد و خاک بشینه روش. از نیکی کریمی که سال‌ها بازیگر ستاره بوده و چند سال هم هست که خودش کارگردانه واقعا بعید بود. امیدوارم نگن بودجه کم بود. چون همه‌مون دیگه قیمت بازی اینا رو می‌دونیم.
تازه اگر هم پول بهشون نمی‌دادن حق نداشتن برای مردم اینقدر بد بازی کنن.
فکر می‌کنم دو تا آماتور از اینا بهتر بازی می‌کردن. (مثلا همین داستان مگسه رو من و سی‌با بازی می‌کردیم بهتر از این می‌شد. نه؟)
من خاطره‌ی خوبی از نمایشنامه‌های تلویزیونی داشتم. بازی‌های میکائیل شهرستانی، جمیله شیخی، مینا لاکانی و اصغر همت(در نمایش آقای فابریزی)، رویا تیموریان، پرویز پور حسینی و بهزاد فراهانی و رسول نجفیان و خیلی‌های دیگه(اسماشون یادم نیست) ساعات خوب و خوشی رو برامون رقم می‌زدن و روزها به این نمایش‌ها فکر می‌کردیم. اما این‌بار اواسط نمایش تلویزیونو خاموش کردم. احساس کردم اینا از دل و جون بازی نمی‌کنن پس چرا من با دل و جون بشینم نگاه کنم؟

6- امروز برنامه 20 کانال پنج تلویزیون از روی برج میلاد پخش می‌شد. مجری که داشت با قالیباف صحبت می‌کرد بارها با هیجان گفت ما الان داریم از ارتفاع 435 متری برج با شما صحبت می‌کنیم. آخه مرد حسابی. مگه شما رفته بودین نوک آنتن؟ فوقش ارتفاعتون 300 یاچند متر بالاتر یا پایین‌تر بود.
اما با دیدن قالیباف بارها گفتم ای‌کاش اقلا این رئیس‌جمهورمون می‌شد! هاله نداره ولی جربزه داره.

7- این روزها تو رادیو تلویزیون بره کُشونه. گوینده‌های اخبار ساعت‌های مختلف میان و با خوشحالی خبر بحران مالی در آمریکا، بحران چاقو کشی در انگلیس،‌ افت قیمت سهام در بورس کشورهای عربی، تأخیرهای پنج‌شش دقیقه‌ای هواپیمایی آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی، آتش سوزی در یک جنگل‌های خارجی،‌ سیل در فلان کشور، قطع آب یا برق برای یک ساعت در کشور بیسار و می‌خونن که مثلا ببینید هر که به ما در افتاد ورافتاد… آخه اینا رو یکی بگه که وضع کشورش خوب باشه. اگه بورس نیویورک یه مدتی افت کرده. بورس ما که از زمان اومدن احمدی‌نژاد ریده شده بهش رفته! اگه فلان کشور آفریقایی یک ساعت برقش رفته ما اینجا(بخصوص شهرهایی به غیر از تهران) گاهی تا چهار ساعت برق نداریم. خوزستان تو اون گرمای تابستون روزی چند ساعت آب و برق نداشت. اگه تو انگلیس چند نفر با چاقو کشته شدن. ما اینجا هر روز چاقو کشی می‌بینیم حتی تو یه تصادف معمولی دو تا ماشین، دو طرف چاقوی ضامن‌دار درمیارن. آتیش سوزی که نگو… تمام جنگل‌هامون اگه خودبه‌خود آتیش نگیره داریم برای ساختن ویلا به عمد آتیششون می‌زنیم. از تأخیر هواپیماها نگین که گاهی تا شونزده هفده ساعت تأخیر داریم. یا مثل آب خوردن کنسل می‌شه و یه معذرت خشک و خالی هم نمی‌خوان.

8- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه درست سر وقتش یعنی اول مهر منتشر شد.
پ.ن.
چقدر بده آدم اول لینک بده بعد بره سراغش برای خوندن. الان رفتم دیدم به یکی از نوشته‌های منم لینک دادن. لینک که نه. گذاشتنش اونجا. ممنون:)
اینو هم قبل از نوشته‌م درباره‌م نوشتن:
اگر به پر قیای » گاد فادر»های ادبی بر نخورد و شاخ وشانه نکشند که مثلن چون ما خودمان سایت داریم، و اینجا و آنجا گه گاه، لیلی هم به لالایمان می‌گذارند و حتا اگر قهر بکنیم برای برگشتمان کلی هم مجیزمان را می‌گویند » چه جمله درازی شد
می خواهم بگویم که » زیتون «، طنز بسیار دل چسب، پر کشش، پر نیش، روان و خواندنی و پر از ایهامی را دارد به ادبیاتمان می افزاید.( منو داره می‌گه ها)
چه نثر روان و پر کنایه ای را رونق داده است، که به خوبی می توان از آنها به عنوان نقدی ادبی » که جانانه هم هست » یاد کرد
به این بریده کوتاه دقت بفرمائید، اگر منصف باشید و اهل ذوق » که اغلب نیستیم » نه تنها لذت خواهید برد، بلکه به قول دوستان جاهل مسلکمان » ای ول » هم خواهید گفت.
» راستی چرا نسل جاهل های کشورمان پس از انقلاب منقرض شد…؟ یاد و خاطره شان گرامی…»

9- ببخشید، اما تو نوشته‌ی قبلیم» همه آمده بودند…من هم رفتم...» کم کُد طنز داشت که بعضی‌ها جدیش گرفته بودن؟ مثلا جرج بوش حساب 100 بانک ملی داره؟ یا سنگدون مرغ بفرستیم برای لبنان؟ اونا که هر خونه‌ای ده‌هزار دلار دست‌خوش گرفتن.

10- شما فکر کنید من برم برای منشی‌گری مثلا یک مطب داندانپزشکی یا اداره‌ای جایی فرم استخدام پر کنم و مدرکمو بنویسم فوق لیسانس. بعد دکتر بفهمه که من نه تنها فوق لیسانس ندارم که خود لیسانسش رو هم ندارم. اولین کاری که دکتره می‌کنه اینه که فرممو می‌گیره پاره می‌کنه. یا اگه اداره دولتی باشه میان می‌گیرنم به جرم جعل عنوان. فکر کنید من بیام یه دکترای جعلی هم جور کنم و بدم یه ارگان دولتی؟ چند ماه زندانم می‌کنن؟ وقتی می‌فهمن یه پزشک با مدرک جعلی مطب زده چه برخوردی باهاش می‌کنن؟
حالا فکر کنید فردی که برای وزارت کشور کاندید شده این‌کارو کرده و در کمال وقاحت هم مجبور به اعتراف شده؟ چیکارش کردن؟ الان شده وزیر ما! آقای کردان با مدرک فوق دیپلم! بادمجون دور قاب‌چین و آفتابه‌به‌دست با مدرک فوق لیسانس و دکترا کم آوردیم؟ )

11عشق منه این دختره. این گلشیفته‌ی فراهانی:× فکر کنم نی‌نی داره:)
بابا اینقدر به لباس و موهاش گیر ندین. دلش خواسته اینجوری پوشیده. اونجا هم از دست حرفای مردم راحت نیست؟
یک جمله‌ی زیتونی:
در دل هر مرد ایرانی یک پاسدار ایستاده!
باور می‌کنید تعداد تذکر‌هایی که سی‌با به من بابت حفظ حجاب داده صدها برابر مأمورین گشت ارشاده؟
و همیشه‌هم بهانه‌اش این‌است که برای خودت می‌گم که بهت توهینی نشه!

پ.ن.1
12- نظرخواهی رو یک آدم خیر برام تأئیدی کرد. تنها نگرانیم اینه که نمی‌تونم مرتب بیام اینترنت سر بزنم و تاییدشون کنم.
پ.ن. 2
این آدم همچین هم خیر خیر نیست. چون کامنت‌های نوشته شده اصلا معلوم نیست کجا می ره. قسمت کامنت‌های منتشر نشده ارور می‌ده. حتی کامنت خودم برام نمیاد تآییدش کنم. آهای ای آدم خیر(تشدید کجاست؟) امیدوارم اون‌دنیا بری برزخ. از نوع سیروس مقدمیش!

13- اومدم برم سایت بلاگ رولینگ به چند تا وبلاگ لینک بدم. دیدم توسط جهاد اسلامی هک شده و یک آهنگ خفن هم روشه. برید تا از هکی در نیومده یه کم فیض ببرید!

از»نیویورک» تا «بمبئی» از فراز ایران… قسمت اول

سفرنامه‌ی جدید ولگرد:

همیشه یکی ازآرزوهای بزرگ من در زندگی این بود که میخواستم قبل ازآنکه روی صندلی چرخ دار بنشینم سفری به هندوستان کنم.
تا اینکه خردادامسال به بهانه دیدن عزیزی در»هند » با کمک دوست خلبانی با گرفتن بلیطی ارزان این آرزویم برآوده شد !!
فعلا در باره خود هندوستان چیزی نمیگویم تا اگر فرصتی پیش آمد از هندوستانی که من دیدم برایت مفصل تعریف خواهم کرد.
فعلا فقط اشاره ای میکنم به داستان پروازم از» نیویورک تا بمبی» و هواپیمایی که با آن پرواز کردم شاید برایت جالب باشد .
در این سفرمن تنها بودم . مستقیما از نیویورک با شرکت هواپیمایی» دلتا » که یکی معتبرترین خطوط هواپیمایی جهان است یکسره بدون توقف تا » بمبی «یا «مامبی » پرواز کردم . با بلیط دوسره ای که آن خلبان برایم تهیه کرده بود .آنهم در قسمت » بیزینس کلس «هواپیما که مخصوص آدمهای مهم و پولداران است!!
اگر کمک آن خلبان نبود من هرگزقادر به پرداخت قیمت هنگفت ان بلیط نبودم !! چون قیمت واقعی یک بلیط دوسره «بیزنس کلس» از نیویورک تا بمبی فکر میکنم حدود ۶ هزار دولار در آن وقت سال بود. و من فقط بابت اش ۵۰۰ دولار پرداختم !! که نیمی از آن هم مالیات بود. از بخت خوش من !این هواپیما یکی ازآخرین مدلهای هواپیماهای ۷۷۷ بوئیینگ بود. که فقط سه ماه از عمر پروازآن می گذشت ! و جدیدا وارد خط هوایی شده بود !
ساعت پرواز من از نیویورک به بمبی ۵ بعد از ظهر بود . اما کمی از ساعت ۴ بعد از ظهر گذشته بود. که من از هواپیمای» دالاس» درفرودگاه نیویورک پیاده شدم ..
فرصت کمی داشتم خوشبختانه » بار» ام زیادنبود . فقط لباس ها و چند کتاب و لب تابم بود که همه را توی یک کیف دستی بزور جا داده بودم که با خودم توی هواپیما ببرم.
داشت دیر میشد دوان دوان در ترمینال های بی انتهای فرودگاه » جی.اف.کندی نیویورک»با عبوراز هفت خوان تشریفات بازرسی های وحشناک کیف و پاسپورت و بلیط ! کفش وکلاه ام گذشتم. خودم را به محوطه سالن انتطارمسافران » دلتا » رساندم . خوشبختانه به موقع رسیدم .نفس زنان در آخر صف انبوه مسافران هواپیما به انتطار نوبت ایستادم .
طولی نکشید که بلند گو اعلام کرد که مسافران «بمبی» آماده سوار شدن باشند . اما تاکید کرد «علیل و ذلیل ها»!! و» بچه دار ها » و مسافران » بیزینس کلس ها » قبل از بقیه مسافران سوار شوند. از آخر صف خودم را بجلو صف رساندم . چون بلیط من » بیزنس کلس «بود بدیهی است که من هم در صف «کرو کور وشل ها » و «بچه دار ها » قرار گرفتم و به دنبال بقیه «بیزنس کلس» ها از راهرو خرطومی با کیف نسبتا سنگین ام دستی گذشتم بطرف در هواپیما رفتم .
جلو در هواپیما خانم مهمانداری با لبخند خاص ایستاده بود! یکی یکی بلیط مسافران را نگاه میکرد بعد آنها را به صندلی هایشان راهنمایی میفرمودند ! تا نوبت به من رسید بعد اینکه بلیطم را نشان مهماندار دادم خانم بلیط را از دست ام گرفت .نگاهی به من کرد . فکر کردم ! او سر و ریختم را برانداز میکند!! حتما فکر می کند که جای من در » قسمت بیزنس کلس » نیست اشتباه شده ! قلبا میدانستم که او این فکررا نمی کرد این من بودم که فکر میکردم که اینجا جای ولگرد نیست !! من باید دراخر هواپیما می نشستم !
تعداد صندلی ها در قسمت «بیزنس کلس» در مقایسه باعقب هواپیما که شبیه سالن سینما بنظر میرسید و حدس زدم حدود ۴۰۰ صندلی داشت بسیار محدود بود. شاید بیش از۲۰ تا صندلی نداشت .
خانم مهمانداردوباره نگاهی به شماره بلیطم انداخت . جلو افتاد چند قدمی رفت سپس به یک صندلی درردیف وسط اشاره کرد که بنشینم . تشکر کردم لبخندی زد رفت ..
هنوز مثل بقیه مسافران» بیزنس کلس » روی صندلی ام جابجا نشده بودم . که دیدم خانم مهماندار دیگری جلو هر یک از مسافران قسمت ما می ایستد کتابچه ای را به دست انها میدهد . وقتی نوبت به من رسید فهمیدم ان کتابچه «مینوی » غذا ونوشیدنی هاو مشروبات است . ضمن اینکه مینوی را بدستم میداد گفت که : میتوانم از بین چند نوع سوپ وسالاد و غذا توی آن» مینوی » ولیست مشروبات ونوشیدنی ها مختلف هر کدام را بخواهم انتخاب کنم و سفارش بدهم !! و بطرف صندلی بعدی رفت..
در قسمت ما صندلی ها بر عکس عقب هواپیما که صندلی ها دونفره یا پنج نفره بودند همه صندلی های ما یک نفره وبطور مورب کاملا جدا و دور از هم قرار داشتند. فکر کردم !اگر زن ومردی باهم دراین هواپیما باهم سفر کنند باید از هم جدا بنشیند . آنها خدای نخواسته نمیتواند پتویشان را روی پاها یشان بیاندازند و خاطره خوبی از سفرشان در این هواپیما با خودهمراه ببرند! یاد آمداینجا «بیزنس کلس» است و» بیزینسمن «ها وقت ان نوع قرتی بازی ها را ندارند!! از طرفی فکر کردم چه قدر آدم راحت است که هم صندلی نداشته باشد که مجبورشود ساعتها در کنار یک آدم غریبه بنشیند از بخت بد یا آن شخص پر حرف باشد یا چاق و بد ریخت !!.. و آدم چاره ای ندارد باید آن آدم را هر چه باشد در تمام طول پرواز تحمل کند!! ازاین مقوله بگذرم که قصه اش دراز است !!
شروع به وارسی صندلی ام کردم پهنای ان به اندازه یک مبل یک نفره بود . روی دسته صندلی ام یک صفحه «دیجیتالی «ای با دکمه های متعدد بود . وفتی خوب دقت کردم متوجه شدم روی هر دکمه اشکال تغییروضعیت صندلی را در حالات مختلف نشان میدهد! که با تماس انگشت ام روی هر یک ازآنها میتوانستم صندلی را به هروضعیتی بخواهم بیرون بیاورم . !! ازوضعیت تختخواب مانند گرفته.. تا مبل راحتی.. و بالا پایین کردن جای سرو گردن کمروپا ها!بقیه دکمه ها هم مربوط بود به احضار مهماندار! . پریز اینترنت برای اتصال لب تاب .. تغییر نور.. و تهویه هوای بالای سر صندلی ام..دکمه های دیگری هم بود که تا پایان پرواز م عمل کرد آنها را نفهمیدم واستفاده نکردم!
کمی با دکمه ها بازی کردم احساس کردم حتی اگر ۲۴ ساعت هم روی این صندلی بنشینم اصلا احساس خستگی نخواهم کرد. چون هر طورمیخواستم وضعیت آن عوض می شد . میتوانستم بخوابم یا دراز بکشم یا نیم خیزبنشیم . فیلم ببینم یا کتاب بخوانم یا زیر پاهایم را بلند کنم یا آن ها را پایین بیاورم !
جلو بقیه صندلی ها هم مثل مال من یک مانیتور داشت که کنار صفحه ی ان دکمه های » دیجیتالی». بود. هر دکمه نشان دهنده برنامه ای بود . از لیست انواع فیلم های سینمایی گرفته .. تا نام انواع موزیک کشورهای مختلف دنیا ..»البته منهای موزیک ایرانی! » حتی موزیک ویتنامی و عربی هم جز آن لیست بود . که با گوشی اختصاصی میشد شنید و تصویر انها روی صفحه مانیتور تماشا کرد.به اضافه ی لیست بازی های کامپیوتری مختلف و نقشه مسیر پرواز. ساعت درجه هوا در مقصد و مبدا ..
همه اینها برای این بود که سرنشینان این صندلی ها خدای نکرده در طول راه احساس خستگی نکنند سرگرم شوند یا» ترس از پرواز» را فراموش کنند! برای مثال من در طول این پروازتقریبا ۱۷ ساعته ی بدون توقف . توانستم سه تا فیلم بطور کامل تماشا کنم. اصلا یاد رفت که میخواستم کتاب بخوانم !کتاب را میخواستم چه کنم حتما بار سنگین کنه باخود آورده بودم !!

یکی ازآن فیلم هایی که دیدم در باره زندگی
» Edith Piaf» خواننده افسانه ای فرانسه بود.یادم میاید در زمان قبل از انقلاب این خواننده در ایران بسیار معروف بود گویا سفری هم به ایران آمد. فرصت دیدن این فیلم یکی از یاد ماند ترین خاطر ات من ازاین پروازاست .دراین فیلم نشان میداد که» ادیت پیاف» دخترکی بوده که در بچگی چند سالی در یکی ازفاحشه خانه های پاریس نگهداری شده بود . در نوجوانی در کوچه و خیابانهای پاریس همراه پدرش آواز میخواند . بعد ها تبدیل به ستاره جاودانی دردنیای خوانندگی جهان شد .
به موزیک هایی متعدی هم گوش کردم از» کانتری موزیک «گرفته تا کلاسیک و موزیک ترکی و هندی و عربی .. دلم میخواست در این هواپیما چند ماهی اطراق میکردم. عجب جای سرگرم کننده و راحتی بود امیدوارم این نوشته را هماطاقی ام نخواند!
برمیگردم به عقب!!
مسافران سر جایشان نشستند درهای هواپیما بسته شد هواپیما آماده حرکت شد برای پرواز براه افتاد . اما به مجردی که از ترمینال وارد باند فرودگاه گردید.. گرفتارترافیک سنگین درباند فرودگاه شدیم ترافیکی که بیش از یک ساعت طول کشید.
ضمن این معطلی چندین بارکارکنان هواپیما ازبلند گوبه زبان انگلیسی وهندی ازمسافران به خاطرتاخیردر پرواز پوزش خواستند..
البته چنین ترافیکی برای این فرودگاه عظیم زیاد هم غیر عادی نبود.اگر بدانیم که این فرودگاه سالانه ۱۰۰ میلیون مسافر جابجا میکند !! به آسانی میشود حدس زد که چندین هواپیما درهر دقیقه از روی باند این فرودگاه بلند میشود و یا بر زمین می نشیند .
داشتیم از شر ترافیک خلاص می شدیم چون بلندگواعلام کرد که کمرهایمان راببند یم هواپیما آماده پرواز است نوبت مارسیده بود وچند دقیقه بعد هواپیمای ما به آسمان پرکشید..
جالب این بود حتی در این یک ساعت معطلی در ترافیک سنگین فرودگاه مهمانداران از پذیرایی و رسیدگی به ما مهمانان ببخشید مسافران با» سرو» تنفلات و مشروبات غافل نبودند .
هواپیما کم کم اوج گرفت و در پهنه آسمان روبه مقصدش هندوستان شروع به پرواز کرد.مهمانداران دست بکار یذیرایی شدند . البته پذیرایی از ما «کلی با بقیه مسافران عقب هواپیما فرق میکرد . ما «مینوغذا» داشتیم آنها نداشتند.ما هرگونه مشروب ویا نوشیدنی و یا تنقلات میخواستیم بسرعت روی میزک مان میگذاشتند . وقت و بی وقت مهماندار کنار ما ایستاد میپرسید که چیزی لازم نداریم؟ درست مثل یک رستوران درجه یک!دراین وقت مهماندار بطرف من آمد تا سفارش غذا ونوشیدنی و یا مشروب انتخابی ام را بگیرد. من یک غذای هندی ! و یک سوپ و یک سالاد و شراب سفید سفارش دادم .
او در مدت کوتاهی برگشت دستمال سفیدی روی میزک جلو ام پهن کرد برگشت وآمد عذا ها راروی میزک چید.. آنهم درظرف های چینی !! و یک بطری باز نشده ی ازشرابی که خواسته بودم جلو ام باز کرد و تو گیلاس ریخت ورفت.به سمت صندلی مسافرا ن دیگر..
مشغول خوردن عذا شدم . بعد از انکه تمام کردم دوباره مهماندار برگشت میز را تمیز کرد و انرا بست با فشار دکمه ای ان میز یا سینی را به سر جای اولش برگرداند ودکمه بیرون آوردن انرا نشانم داد!من را با صندلی و مانیتور جلو ام تنها گذاشت ! که هر کاری میخواهم با انها انجام دهم ..!! اول با فشار دکمه ای صندلی را بشکل تختخواب درآوردم . ضمن اینکه پتو وبالش را از عقب صندلی بیرون میکشیدم چشمم به ساک کوچکی افتاد که رویش نوشته» دلتا» کنجکاو شدم آنرا باز کردم. دیدم داخل آن یک جفت جوراب قرمزآج دار! یک خمیر دندا ن یک دهنشوریک مسواک و بسته ای کوچک که توی ام دستمال ها مرطوب بود !!
جوراب را که دیدم یاد سفر چند سال قبل ام با» ایران ایر» از استانبول به تهران افتادم که چگونه مسافران زیادی بابیرون آوردن کفش هایشان با بوی عرق کرده جوراب هایشان فضای هواپیما را عطر اگین کرده بودند!!
کفش هایم را بیرون آوردم و جوراب قرمز را به پا کردم صندلی را به حالت تختخواب نگهه داشتم و مانیتور طوری تنظیم کردم که بتوانم بشکل خوابیده ا صفحه آنرا ببینم ! بالش زیر سرم گداشتم و و پتو را رویم کشیدم ضمن اینکه گوشی را گوشم میگداشتم فیلمی انتخاب کردم و مشغول تماشای ان فیلم شدم..
کم کم احساس خستگی کردم مانیتور وچراغ بالای سرم را خاموش کردم گوشی را از گوشم برداشتم منتطر خواب نشدم ! فکر میکنم خودم بخواب رفتم ..
وقتی بیدار شدم که دیدم مهمانداران دوباره مشغول چیدن میز ها هستند. گویا ۶ یا ۷ ساعت خوابیده بودم!! از روی نوع عذا فهمیدم صبحانه است .
بعد از خوردن صبحانه صندلی را به حالت اولیه اش برگرداندم مقداری موزیک گوش کردم بعد فیلم زندگی» ادیت پیاف » را که درباره اش در بالا اشاره کردم انتخاب کردم .مشغول تما شای آن شدم ..
به مسیر هواپیما نگاه کرد م از فراز کانادا و ایسلند و انگلیس گذاشته بود. داشت روی آلمان پرواز میکرد . دلم میخواست بدانم از کدام مسیر به هند خواهد رفت ..
در همین لحظه هواپیما شروع به لرزش کرد گویا گرفتار تلاطم هوایی شده بود و هرلحظه لرزش ان شدید تر میشد.مهماندران رفتند سر جایشان نشسنتد. بلند گوی هواپیما اعلام کرد: که صندلی ها به حالت اولیه برگردانیم و کمر هایمان ببندیم .
هواپیما همچنان میلزرید گاهی از عقب هواپیما صدای جیغ شنیده میشد !! مانیتورم برنامه اش قطع شد. چراغ های داخل هواپیما را که نیمه روشن بودند روشن کردند.
به اطراف ام نگاه کردم بیشترمسافران آرام بودند ! بعضی هم گویا قرارشان رااز دست داه بودند !سر جایشان می لولیدند! به مسافران چپ وراستشان نگاه میکردند! و لبخند میزدند! یکی ازمسافران که خانم مسنی بود و صندلی اش نزدیک من مرتب به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت شاید ادعیه میخواند!!انگاراز من کمک میخواست ! دست هایش را به صورتش میکشید از چهره اش وحشت میبارید .. من از او دور بودم وگرنه دلم میخواست به او بگویم :
خانم عزیز چرا وحشت میکنی برای این هواپیما هیچ اتفاقی نخواهد افتاد . نترسید آرام باشید..این هواپیما ها برای مقاومت در برابر تلاطم های شدید هوایی تست شده است. علت این تکان خوردن هواپیما فقط عبور از میان یکی ازاین تلاطم ها است .درست مثل عبوراتومبیل ازمیان یک جاده خاکی ناهموار ومیگفتم: میدانم برایتان آزار دهنده است علت اینکه شما از تکان خوردن و لرزش این هوا پیما میترسید این است که آسمان را نمی شناسید!تصور میکنید این هواپیما بزودی سقوط خواهد کرد!
یاد یک آشنای ایرانی ام افتادم که سی سال است درآمریکا زندگی میکند باورکردنی نیست ! بارها میگوید که دلش برای ایران و خانواده اش سخت تنگ شد ولی از سفر با هواپیما وحشت دارد! یک بار از من پرسید : کشتی ازامریکا به ایران میرود؟ خنده ام گرفت!گفتم :اری ولی کشتی هایباری .گفت: میروم !!عجیب این است که هزاران هواپیما هروز با میلیون ها مسافر درآسماندر رفت وامد هستند برای انان بندرت اتفافی می افتد حتی برای » توپولف روسی «و هواپیمای «ایرا ن ایر» !
آمار نشان داده از هر ۱۰۰۰ اتومبیل یکی دچار سانحه میشود در صورتی که از هر یک میلیون پرواز ممکن است یک هواپیما دچار سانحه گردد.. کارشناسان میگویند خطر هواپیما فقط در موقع فرودآمدن و بلند شدن است.بسیارکم اتفاق میافتد هواپیما درحین پروازدچار واقعه ای بشودمگر بالش بشکند یا یکی از موتورهایش کنده شود .
با اینکه همه این جیزها رامیدانستم راستش خودم هم داشتم کمی میترسیدم !!.داشتم این فکر ها رامیکردم که هواپیما از لرزش وتکان خوردن افتاد . البته ان خانم هم تقصیرنداشت میگویند ۲۰ در صد آدم ها ازارتفاع میترسند . ولی من کلمه ای به ان خانم نگقتم چون صندلی اش از من دور بود. مهمانداران دوباره مشغول پذیرایی ازمسافران شدند !!
ازروی مانیتور نگاهی به مسیر هواپیما کردم آسمان آلمان هم گذشته بود روبطرف دریای سیاه میرفت . کمی تعجب کردم دریای سیاه کجا ؟هندوستان کجا؟چون پنجره ها بسته بود دقیقا متوجه نشدم .هوا روشن شده یا نه خصوصا اینکه ما به سوی شر ق پرواز میکردیم و طول شب و روز بهم میخورد..
گوشی را روی گوشم گذاشتم کمی با دکمه های موزیک ور رفتم چشمم به اسم» کنی جی » خورد من عاشق شنیدن صدای «ساکسفن «این نوازنده بزرگ هستم . آهنگ معروف او بنام «آوای پرنده » را انتخاب کردم چشم هایم بستم .
فکر میکنم بعدچند لحظه به خواب رفتم..
در اثر تکان دوباره هواپیما بیدار شدم که بزودی از لرزش افتاد .
روی مانیتورنگاهی به مسیرهواپیما انداختم . باورم نشد ازآسمان دریای خزر بطرف ایران میرفت .خواب از چشمم پرید .حالت عجیبی به من دست داشت من بالای آسمان ایران بودم بطرف مازندران رفت ازنزدیکی تهران عبور کرد!
دیگر طافت نیاوردم از جایم بلند شد رفتم پنجره ای پیدا کنم و نگاهی به زمین بیاندازم ..
آسمان تاریک بود نور های مبهمی در چند نقطه در زمین دیده میشد. بودم بیاد تمام عزیزان و دوستان ام افتادم . باخودم میگفتم جه خوب است که انها خواب هسنتد! و نمیدانند که من بدون اینکه به دیدارشان بروم از بالای سرشان عبور میکنم !!
دوباره یاد حرف ان » مرد» افتادم که بعد سی سال وقتی به ایران برگشت از او سوال کردن چه احساسی داری ؟ گفت هیچ !!
همجنان در کنار ان پنجره ایستادم و به زمین نگاه میکردم تاهواپیماازآسمان زاهدان هم عبور کرد. وارد آسمان پاکستان شد. برگشتم سر جایم نشستم برای اولین بار بعد تفریبا ۱۵ ساعت پروازاحساس خستگی می کردم دلم میخواست یک ساعت باقی مانده تا » بمبی » بسرعت بگذرد .
به مهماندار اشاره کردم که برایم یک قهوه بیاورد….

3:39 | Zeitoon | نظرها